دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

 ترجیح می دادم بنویسم که بعد از دو ماه و شش روز کاملا پاک شده ام...از او.

اما بر خلاف تمام میل و خواسته ی ذهنم، مجبورم بنویسم که بعد از دو ماه و شش روز هنوز پاک نشده ام... از او.


و امان از قلبی که درد میکنه و امان از ذهنی که نمی پذیره دیر رسیدن رو...و امان از من که این اعتراف از سخت ترین اعترافات زندگیشه... و امان از اشتباه در اوج غرور.


از پسرجان پرسیدم: خب خدا چه نعمتهایی داده بهت؟ با حالت خاص خودش فکر کردو گفت...دنیا خاله، دنیا رو بهمون داده...اما دنیا نامرده خاله...خیلی نامرده...پسر جانم افغانه...از بی هویت ترین های این سرزمین، حتی نمیدونه چند سالشه...


پ.ن: شما حواست هست؟ شما میبینی ثانیه به ثانیه این قصه رو؟  شاید به مو برسه اما  پاره نمیشه...نه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.