دیشب خواب دیدم انگشتری که ف برام از نجف آورده بود افتاده زمین و شکسته، نگینش یه طرف، رکابش یه طرف...توی خواب ناراحت شدم، رفتم نگین و رکابش از رو زمین برداشتم و گذاشتم توی جیبم...صبح که از خواب بیدار شدم خواستم باشی تا از خوابم بگم...تا صدقه کنار بذاری و بگی خیره...
پ.ن: نگاهت میکنم وقت دلتنگی...نگاهم میکنی وقت دلتنگیم؟...
امروز هان برام یه گلدان آورد...دختر مهربونیه، 22 سالشه، هشت سال از من کوچیکتره! هیچوقت فکر نمیکردم با یک 22 ساله بتونم این شکل از دوستی رو داشته باشم...شاید چون پدر و مادرش از هم جدا شدن و بعد هم از خونه بیرونش کردن به نوعی، زیادی زود بزرگ شده و قد سی ساله ها می فهمه...من رو با فرهنگ این کشور آشنا کرده...تنها کسی که توی قرنطینه دیدمش از نزدیک بارها و بارها...دختر دوست داشتنی...من هم براش از ایران و فرهنگ ایرانی میگم...از قسمت های خوبمون البته...براش حلوا درست کردم و کلی دوست داشت، دفعه بعد قرار شد قیمه بادمجون درست کنم به ورژن گیاهی...حالا با گلدان هان دو تا دوست سبز روی میز اتاقم جا خوش کردن...اولی رو خودم خریدم برای نوروزم...
منتظر فیدبک استادم هستم روی پروپوزال...همچنان از برنامه چند ماه پیش رو بی خبرم و حتی دلم نمیخواد بهش فکر کنم، فعلا همه ی تمرکزمو گذاشتم روی پروپوزالم....
پ.ن: و دعای آنکس که با تو راز گوید مستجاب است....
یک نوع مقاومت برای نوشتن، مقاومت برای ابراز حس ها، مقاومت برای گفتن از همه ی اتفاقات سختی که در حال گذره...دندوناشو به هم فشار داد، چشماشو بست و فکر کرد فردا باید قوی تر بجنگه...
عنوان رو پائولاین بهم گفت...خیلی منو نمیشناسه ولی اعتقاد داره روحیم جنگندست...در ادامه گفت میدونی که ما مردم این کشور معروفیم به راستگویی...یه نشونه برای اینکه قوی بمونم...
هانکه همراهیم کرد برای عوض کردن دوچرخم، گرچه پدرم در اومد تا اون راه طولانی رو رکاب بزنم، و خوردم زمین یه بار و یه بار هم نزدیک بود برم توی دیوار! ولی خب، انگار تا پای جان ایستادم برای تنهایی بزرگ شدن...دوچرخه و تنهایی؟دوچرخه و بزرگ شدن؟بله...خیلی هم به هم مربوطند...
پروپوزالم رو دوباره تغییر میدم، صبح تا دم افطار مینشینم توی تخت، کلمه ها و جمله ها رو پس و پیش میکنم، کتاب میخونم، سرم رو به طور وحشتناک چپاندم توی مقاله ها تا یادم بره گذر روزا...
پ.ن: و شکایت به جانب توست...دهم رمضان
امروز روزه گرفتم، نزدیک 17 ساعت...همه روز رو خوابیدم، الان تازه نشستم پای کار کردن، حسابی سرم شلوغ شده، مقاله ای که با استاد عزیزم کار کردم، پذیرش نصف و نیمه گرفته و الان باید اصلاح نهایی بشه، استاد اینجا هم همین امروز بهم گفت باید تو اسکالرشیپ دانشگاه شرکت کنم و یه ماهی که وقت دارم تا دد لاین، باید پروژم رو تغییر بدم، چندان نمیدونم اوضاع به چه صورت قراره پیش بره، ولی سعی میکنم محکم بمونم و فقط تمرکزم رو بذارم رو درسم...گرچه خیلی وقتا گم میشم تو گذشته
تقصیر این آهنگاست که گوش میدم، که باور میکنم گذشته عاشق بودم، و گرنه کجای ارتباطم شبیه عشق و عاشقی بود، حتی حاضر نشد بیاد یه بار ببینتم...در نهایت هم خودش از detachment گفت....بس کن فاطمه...
باید برم بیرون، درختای اینجا پر از شکوفه شده...و متاسفانه من خودم رو به خاطر قرنطینه حبس کردم، انگار دنبال بهانه بودم که منزوی تر بشم...
دارم چرند میگم، ذهنم خیلی پره، فقط خواستم کمی سبک بشه تا با خیال راحت تر روی مقالم کار کنم...
ساعت 1.40 دقیقه نوشت: دلم تنگه براتون گل پنبه جانم...میدونم ازم ناراحتین، میدونم ازم عصبانی هستین، میدونم دیگه اون نوه ی پاک و معصوم نیستم، اما دلتنگتونم...
پ.ن: شما هستی...همین عالمی رو بس...
یکی از چیزایی که نبودش رو به شدت حس مییکنم، کتاب فال حافظمه، وقتی میخواستم بیام، به خاطر سنگینی چمدونام با کلی حسرت جا گذاشتمش...شاید برای همینه که تو این دو ماه و ده روز، یه بارم فال حافظ نگرفتم، ولی امشب رفتم سراغ حافظ... فال بیتوته! چشمامو بستم و گفتم فقط حالم خوب بشه با تفالم...
دو روزه فقط می خوابم، همه چیز دست به دست هم داده که شدت بگیره حال ناخوشم، فقط وقتی یه نفر زنگ میزنه با تلاش می خندم که متوجه نشه چی داره میگذره درونم...
عجیب شدم، حتی دیگه فیلم و سریال هم نمیبینم...فقط خواب...باید بگذرم ازین حال، اگه تلاش نکنم برای بهبودم، میدونم میتونه خیلی بدتر بشه اوضاع...شاید نوشتن کمکم کنه
ببخش آبیگرام...انگار حال خاکستریم همیشه سهم تو میشه...حتی الان...
حواسم به نذر چهل روزم هست ها...
پ.ن: محفوظ بین من و شما...