نشستم کنار تک درختی توی یکی از شمال غرب ترین روستاهای ایران...زل زدم به تنهاییش و فکرهام گاهی نزدیک جنوبی ترین شهر ایران و گاهی توی درسدن، آلبرگ، دلفت و ...درحرکتند.
بی اندازه درگیر گذشته و بی اندازه درگیر آینده ام و از امروزم غافلترین آدم روی زمینم.
پ.ن: مهربان رئوفم...فقیر و خسته...نگاهم به صحن آبیتان...رحمی
بشینی پای این تک درخت و سازو دست بگیری و بزنی زیر آواز با دو بیتی های باباطاهر...
غم عشقت بیابان پرورم کرد
فراقت مرغ بی بال و پرم کرد
به مو گویی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد...
+ منو بردین به دامنه های البرز، جایی که کودکی کردم و با همه پیری، هنوزم جوونی می کنم...
چه خوش کودکی داشتین با همچین طبیعتی، و مثل همیشه چه شعر دلبرانه ای
در آشفته بازار این روزای ایران وقتی کاری از دست ادم بر نمیاد کاش میشد به چنین جای پناه برد هرچند گرفتار افکار و خاطرات ماضی شده خودش اتشفشانی از احساس برمی انگیزه...
دقیقا، پناه بردن به همچین جایی زمانی حال آدم رو دگرگون میکنه که گذشته رو توی گذشته و آینده رو توی آینده بشه به حال خودشون رها کرد.