چند شبی هست که ورد زبانم شده...

بگذر

شاید عطری جا بماند

یا نسیمی آرام از پی ات برگ ها را جابجا کند

و یا نقشی بر آب افتد

برای ماندن نه...که برای گذشتن

تنها بگذر


مهر92

پیچ و خم های غم

شکلی از غم هست که ناگهان یک صبح از راه می رسد و می نشیندتوی قلبت و هر چقدر تلاش کنی برای رهایی، محکمتر جا خوش میکند...شکلی از غم هم هست که تو را توان مبارزه با آن نیست، مجموعه ای از کوچک و بزرگ زندگی که به صورت وحدت یافته، ناشناخته و مرموزانه ای در جانت آب تنی میکند، غلت می خورد و ریشه هایی نازک اما عمیق می دواند. شکلی از غم است که خطرناک است اما لذتی دردآلود دارد...شکلی از غم که بی هویت است و توی خواب و بیدار زندگی همراهیت میکند. شکلی از غم که از میزبانی اش رخت سیاه به جانت می‌نشیند و تو را یارای بدرقه اش نیست.


پ.ن: الا بذکر الله تطمئن القلوب...عنایت کن.

هیچ راهی نیست کانرا پایان نیست

درمان شوپنهاور می خونم، سه تا پروپوزال مینویسم، دو تا مقاله....همزمان مدام فیلم شب های روشن رو پلی میکنم و به جای اینکه ببینم، تنها به مکالمه ها و صداهاش گوش میدم...البته که قریب به صد بار این فیلم رو گوش دادم و حالا دوباره افتادم روی ریل گوش دادنش و همزمان کار کردن روی مقاله ها و پروپوزال ها...و اینگونه غرق کردم خودم رو لابلای حجم زیادی از فهمیدن به منظور نفهمیدن بسیاری چیزها.

با وجود اینکه تنها هستم، این میزان از تنهایی برام کافی نیست، یه بی وزنی، رخوت، خلوت و سکوت طولانی ام آرزوست.

دعا...


پ.ن: آسانی...آسانی...آسانی...پس از سختی بسیار....سخت در آغوش میگیرمت بی انتها آبی زندگی.

It's all about future.

Bravery is not always about running into fire, sometimes it's about facing the past...and in the hardest days, it's about facing the future. Grey's Anatomy S014/E06

از امروز کلاس زبان خانه علمو دارم، تجربه ی جالبیه بنظر خودم، مخصوصا با شیوه ای که پیش گرفتم برای تدریس.


خشم پشت چشمای عین رو نباید هیچوقت فراموش کنم...خشمی که یه پسر چهارده ساله نسبت به همه ی دختراو زنها پیدا کرده...و برای اولین بار شاید کمی ترسیدم از خشمش...هر چی میم و ف قبلا میگفتن که می ترسن ازش...من گوشم بدهکار نبود، اما امروز ازین خشم بی دلیلش شوکه شدم.


اجازه ندین کسی باعث بشه حس بدی نسبت به خودتون پیدا کنین...و اگه کسی این کارو کرد، ارتباط باهاش رو حفظ نکنین و اون حس منفی نسبت به خودتون رو انکارنکنین هرگز....یه روزی، یه جایی...اون حس منفی یقتونو میگیره و دیگه ول نمیکنه و وای ازون روز.


پ.ن: شبیه آبی دم صبح  زمستان...گم شده در مه و غبار...همینقدر دور...همینقدر نزدیک.

و ما نگاه تو را به آسمان میبینیم...

از صفر شروع میکنم...از صفر صفر.


چه خوبه که آدمای اینجا من رو نمیشناسن و چه بده که آدمای اینستا من رو میشناسن...برای همین شناخته شدن، میخوام چند ماهی از محیط اینستا دور بشم.البته که همه ی خبرای منفی این روزای اینستا درد مازاده برام....شاید هم  عکس گذاشتم اینجا.


نیاز دارم به سکوت، به خلوت، به اینکه روی خودخواهی خودم کار کنم، به اینکه تنها رابطم با حضرت دوست باشه....به اینکه یادم بیاد این میزان از خودگذشتگی رو تنها و تنها برای اعضای نزدیک خانوادم داشته باشم...به اینکه اگه دردی رو تحمل میکنم، برای دوست داشتن او باشه.


من آدم منفی نگری نیستم، ولی حس میکنم خواننده های اینجا تنها روی منفی منو دیدن...عذرخواهی خواننده های خاموش و غیرخاموش، ازین به بعد از زیباییای زندگی هم میگم.


دوست داشتم که دوست داشته باشم...نشد...شاید تو یه دنیای بهتر...شاید.


عنوان این پست آیه 144 بقره هست، یه روزی مینویسم از اینکه چطور این نشونه سر راهم قرار گرفت.


پ.ن: ماهی که گذشت پر بودم از نوسان، لحظه های زیادی پر بودم از حضور تو...و لحظه های زیادتری خالی خالی از هر گونه تعلق به تو....اما تو میدونی...به نیایش های بعد اذان صبح پرنده روبروی اتاقم قسم...هیچوقت رشته ی امیدم از تو قطع نشد.