درمان شوپنهاور می خونم، سه تا پروپوزال مینویسم، دو تا مقاله....همزمان مدام فیلم شب های روشن رو پلی میکنم و به جای اینکه ببینم، تنها به مکالمه ها و صداهاش گوش میدم...البته که قریب به صد بار این فیلم رو گوش دادم و حالا دوباره افتادم روی ریل گوش دادنش و همزمان کار کردن روی مقاله ها و پروپوزال ها...و اینگونه غرق کردم خودم رو لابلای حجم زیادی از فهمیدن به منظور نفهمیدن بسیاری چیزها.
با وجود اینکه تنها هستم، این میزان از تنهایی برام کافی نیست، یه بی وزنی، رخوت، خلوت و سکوت طولانی ام آرزوست.
دعا...
پ.ن: آسانی...آسانی...آسانی...پس از سختی بسیار....سخت در آغوش میگیرمت بی انتها آبی زندگی.
چه خواهش خوشبویی...
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
...
حال خوش همه ی این بیت ها روزی همه ی روزهاتون...ممنونم
چشم!
گرچه روح نوشته های شما خودش شعره...
باید آدم از خودش تنها بشه تا به حقیقت خود واقعیش برسه...
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
باید از میان برخاست!
ممنونم از لطفتون، قشنگه دیدن دنیا از نگاه شعرهایی که مینویسین، ببخشید اگه خواهش بیجایی بنظر اومد.
این میزان از تنهایی کافی نیست هنوز... چقد خوبه آدم از خودشم تنها بشه حتی... وقتی با خودت غریبی بیشتر دوست داری از خودتم مخفی بشی و گوشه بگیری...
آدمی که از خودش عصبانی باشه نمیتونه از خودش تنها بشه، یه خواهش...کنار نظراتتون یه شعر هم بنویسین همیشه