من که از سنگه دلم....

توی پیج یکی از همین بچه های خارج نشین که همیشه شخصیتش برام مرموز و عجیب بوده، صدای مرشد ایرج رو تصویر کربلا  رو میبینم و میشنوم، به مناسبت تبریک تولد، پست گذاشته و من برا اولین بار صدای مرشد ایرج رو میشنوم و چه خوب این صدا و سوز  روی متن زندگی یه دختر توی آلمان  میشینه....


چرا اینطوری باید بفهمم؟ چرا اون متوجه نشد که من از لابلای نشونه هاش میفهمم کی این زجرو بهش داده ...دنیام زیر و رو شد...


پ.ن: سخت میشه دنیات...بیش از توان سخت میشه...و چه خوب پناهم میدن...

گفتگو

میگه توی سی وی هایی که واسم میفرستن، عکسای دخترای ایرانی خیلی عجیبه، کمتر کسی شبیه تو بوده،  من همیشه قبل از دیدن محتوای سی ویشون به عکساشون نگاه میکنمو تعجب میکنم، میپرسم چرا؟ میگه آخه یه عالمه میک آپ دارن، موهاشونو کلی به نمایش میذارن، یه لبخند عجیب غریب دارن، با توجه به چیزایی که از ایران شنیدم، باورم نمیشه اونا از ایران باشن، میگم متوجهم، نسل جدید با من خیلی فرق دارن و من شاید نماینده ی درستی از جامعه ی امروز ایران نباشم، میگه فکر نمیکنی به خاطر گرفتن آزادیشونه؟ با تاسف سر تکون میدم و میگم چرا مشکل دقیقا از همینه....در ادامه میگه تو تنها ایرانی هستی که تو این سالها موسسه گرفته، میدونم رئیس دانشگاه یه سری دوست و همکار ایرانی داره، ولی به خاطر یه سری محدودیت ها، هیچ ایرانی ای موسسه ما نگرفته این اواخر...باز میگم متوجهم...

بعد از مدت ها نشست باهام صمیمی تر حرف زد.


پ.ن: هممون رو سخت در آغوش بگیر...میدونم که تکراری اما دنیایی سخت نیازمنده...

هوای خونه چه اندازه بهاره...

کمی خانه را تکاندم، البته که دیر اما امروز صبح عدس ها رو گذاشتم برای سبز شدن، هفته هایی که گذشت پر بودم از استرس، پر بودم از دوست نداشتن خودم، و بالاخره کم آوردم...کم آوردم که وسط خوردن ناهار، بلند میشم توی خانه ی کوچکم راه میرم و جلوی اشک هام رو میگیرم، که دست راستم رو میگذارم روی قلبم و مدام ذکر میگم....

دیروز با پسر ایرانی اینجا رفتیم مغازه ی افغان ها و رشته ی آش گرفتم، میخوام برعکس پارسال، عیدترین عید آریایی خارجم رو بگیرم...پسر ایرانی رو چندان نمیفهمم، من نگاهم بهش به عنوان تنها دوست ایرانیه...کاش نگاه اون هم همین باشه، خسته ام و برای چالش های اینطوری بیش از اندازه خسته تر...شاید هم همین روزا همه ی این حرفا رو بهش بگم، کم و بیش دوست خوب و محترمی بوده تا الان، کاش همینطور دوست بمونیم.

دیروز در راه برگشت از کنار رود رد شدیم و به چند تا از فروشگاه ها سر زدیم، تازه خونه گرفته و دنبال وسایل خونست، بهم گفته بود برای لوازم خونه میام پیشت، تو باید وسایل انتخاب کنی واسم، من بلد نیستم، دیروز لابلای انتخاب ابتدایی ترین وسایل مثل جارو و سطل آشغال و گیره ی حوله، یهو میگه رنگ مو نمیخوای بگیری؟ نگاهش کردم و گفتم من بلد نیستم حتی که استفاده کنم، گفت من بلدم، بخوای کمکت میکنم...و من فکر کردم دلم برای یه دوست امن چقدر تنگه...

بعد دو هفته زنگ زدم به خواهر، تا صدای منو شنید از اتاقش با جیغ اومد بیرون و خاله خاله گویان گوشی رو گرفت از مامانش....حرف زد و برام از خرابکاری هاش گفت و کلی خندوندم....تهش باز گفت خاله دلم میخواد همیشه بخندونمت....تیله میم...عاشقتم....تیله ع دو ساله شدی، زیاد منو نمیشناسی جز یه تصویر توی بک گراند گوشی که گاهی محبت از چشمهاش قلمبه میشه، اما محبتم به هر دوتون بی اندازست...یه خاله اینجاست که تا ابد پشتیبانتونه.

کمی با بچه های گروه به مشکل برخوردم، ولی انگار باید عادت کنم، باید راه خودم رو برم، باید یاد بگیرم گره نزنم حالم رو به برخورد اطرافیانم...محکم بمون فاطمه...و خودت رو دوست داشته باش...


پ.ن: نرو...


دل تاب تنهایی...

شبیه آخرین بازمانده بود، آخرین بازمانده از خیل طویل و عریض دوستان که نزدیک سی سالگی رسیده بودند به دوتا، نزدیک سی و یک سالگی به یکی و حالا نزدیک به سی و دو سالگی، هیچ...


داشت تعریف میکرد که قرنطینه انگلیس را شکسته و پنهانی خودش رو رسونده به دوست فرهیخته ی هندی اش، و نشسته بودند از نظریه ی داروین و اقتصاد انگلیس و چه چه حرف زده بودند، در ادامه گفت دوست هندی اش خیلی خیلی باهوشه، همونطور که بالشم رو سخت بغل گرفته بودم گفتم من هم اگه شرایطم فلان بود و بهمان، خیلی باهوش بودم، قیافه ی حق به جانبش رو مثل این اواخر رو کرد و گفت من هیچوقت نمیگم اگه شرایطم ال بود و بل باهوش تر بودم، بهتره قبول کنی هستن آدمایی که از تو باهوشترن، نگاه خسته ام رو به لب هاش دوختم و گفتم بد گفتم ولی حوصله ی توضیح دادن و بهتر گفتن رو هم ندارم، با دلخوری از راه دور بوس هوایی فرستاد و خداحافظی کرد. این وسط دعوام هم کرد که چرا نمیرم ایران، و من باز هم با خستگی مضاعف گفتم حوصله ی توضیح دادن ندارم....


مدام توی ذهنم میبینم با این ماجرای آخر یه چیزی از لیوان وجودم هری ریخت پایین! کی جای خالیش رو پر کنم و یا کی با جای خالیش کنار بیام...نمیدونم.


توی یوتیوب آهنگ  اوج آسمان اصفهانی رو گذاشتم و نشستم پای ادیت پرسشنامم که پیام داد

پکری؟ 

 آره

چرا؟

تا نوشتم خیلی تنهام....آقای اصفهانی خوند باور نکن تنهاییت را...


پ.ن:  هر جای این دنیا که باشم، تو با منی تنهای تنها....نه؟