دل تاب تنهایی...

شبیه آخرین بازمانده بود، آخرین بازمانده از خیل طویل و عریض دوستان که نزدیک سی سالگی رسیده بودند به دوتا، نزدیک سی و یک سالگی به یکی و حالا نزدیک به سی و دو سالگی، هیچ...


داشت تعریف میکرد که قرنطینه انگلیس را شکسته و پنهانی خودش رو رسونده به دوست فرهیخته ی هندی اش، و نشسته بودند از نظریه ی داروین و اقتصاد انگلیس و چه چه حرف زده بودند، در ادامه گفت دوست هندی اش خیلی خیلی باهوشه، همونطور که بالشم رو سخت بغل گرفته بودم گفتم من هم اگه شرایطم فلان بود و بهمان، خیلی باهوش بودم، قیافه ی حق به جانبش رو مثل این اواخر رو کرد و گفت من هیچوقت نمیگم اگه شرایطم ال بود و بل باهوش تر بودم، بهتره قبول کنی هستن آدمایی که از تو باهوشترن، نگاه خسته ام رو به لب هاش دوختم و گفتم بد گفتم ولی حوصله ی توضیح دادن و بهتر گفتن رو هم ندارم، با دلخوری از راه دور بوس هوایی فرستاد و خداحافظی کرد. این وسط دعوام هم کرد که چرا نمیرم ایران، و من باز هم با خستگی مضاعف گفتم حوصله ی توضیح دادن ندارم....


مدام توی ذهنم میبینم با این ماجرای آخر یه چیزی از لیوان وجودم هری ریخت پایین! کی جای خالیش رو پر کنم و یا کی با جای خالیش کنار بیام...نمیدونم.


توی یوتیوب آهنگ  اوج آسمان اصفهانی رو گذاشتم و نشستم پای ادیت پرسشنامم که پیام داد

پکری؟ 

 آره

چرا؟

تا نوشتم خیلی تنهام....آقای اصفهانی خوند باور نکن تنهاییت را...


پ.ن:  هر جای این دنیا که باشم، تو با منی تنهای تنها....نه؟

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 8 اسفند 1399 ساعت 14:32

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟
حافظ

تنهایی از سر و روی این مطلب می باره.
اما باور نکن!

حرفای خوب، حرفای خیلی خوب...مشتاقم به شنیدنشون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.