-
زندگی ادامه داره
جمعه 18 آبان 1403 04:13
یادم رفته بود...شاید سرعت اتفاقات زیاد بود، شاید هم درگیر آدمای جدید و تجربه های جدید و شکست ها و زمین خوردنای جدید شدم...نمیدونم، ولی هر چی که بود یادم رفته بود اینجا رو....بی معرفتم....میدونم، خیلی خوب میدونم....وقتی امشب آخرین پیام علیرضا رو دیدم که مربوط به اردیبهشت ۱۴۰۲ بود و آخرین پیام الهام که مربوط به فروردین...
-
تو کافر دل نمی بندی....
چهارشنبه 16 فروردین 1402 18:04
توی آفیسم...اگه قرار باشه که تموم کنم سه ساله، پنج ماه دیگه وقت دارم تا سابمیت....نهایت سه ماه اکستنشن بگیرم میشه تا آخر 2023...دلتنگ یا دل گرفته یا غمگین...میگردم دنبال دلیل...هر چه بیشتر کند و کو میکنم کمتر می فهمم...وسط گوش دادن به تحلیل داده های دکتر تد گرانده توی یوتیوب، یهو دلم پر میکشه سمت شجریان و تو کافر دل...
-
بیست و هشتم بهمن 1401
پنجشنبه 25 اسفند 1401 19:08
نشستم عکس ها رو جدا می کنم...کدوم ها رو میخوام به دیوار اتاق بزنم و کدوم ها رو بذارم توی پستوترین کنج خانه...اگه این عکس ها نبود، باور نمی کردم همه ی روزایی که گذشت...آشناییمون، اولین دیدارمون توی واتس اپ، اولین دیدارمون توی ایستگاه قطار...به هم خوردن همه چیز بعد از دیدار اول...تماس های مکرر و شنیدن صدای هق...
-
فراز و فرود
یکشنبه 20 آذر 1401 19:20
تغییرات.....باید بترسم از تغییرات؟ دلم میخواد توکل کنم تام و تمام به بالای آسمان ها....اما روزها عجیب تلخ و خاکسترین... علیرضا...خوبم...زندگی بالا و پایین داره...اما خوبه...تو خوبی؟ الهام تو هم بگو... انگار اینجا محل اتصال من به دو نفر از آدمهای زندگیمه که هیچوقت بنای دیدنشون رو ندارم...اما برام عزیزن.... پ.ن: خلوت...
-
دوازده محرم بود..
جمعه 21 مرداد 1401 17:00
نشستم توی لب لوون، دو ماه سخت رو به پایانه...روز دهم محرم فکر کردم خیلی بعیده، اما ممکنه کسی برام نذری بیاره؟بعد یه لبخندی زدم و گفتم امکان نداره، نه کسی اینجا میشناستت، نه آدم مذهبی دور و برت هست، بشین کارتو بکن بچه...دو روز بعد تنها دختر ایرانی ای که اوایل دیده بودمش و آشناییمون در حد سلام و خداحافظ بود، پیام داد...
-
این لحظه که آرومم...
پنجشنبه 6 مرداد 1401 12:48
اولش برای خاطر تنهایی ها می نوشتم....بعدتر تبدیل شده بودی به پناه...از یک جایی محض خاطر علیرضا و خواندن شعرهاش...بعد هم الهام به جمعمون اضافه شد...و یک روز طوفان ها شروع شد...یعنی قبلش طوفان نبود؟...که بود...مگه می شد زندگی بی طوفان باشه...اما انگار میل نوشتن ازم گرفته شد...افتادم توی سراشیبی زندگی...که فاطمه ی ااون...
-
ساعت پنج صبح
سهشنبه 24 خرداد 1401 07:35
سی وسه ساله شدم....کنار خرابه های روم...وقتی کلزئوم در آغوش گرفته بودم...وقتی تکیه داده بودم به ابلیسک وسط میدان، وقتی به غروب از گنبد جامع فلورانس نگاه می کردم... پ.ن: نه دوریم و نه نزدیک...اما هستیم...میان رفت و برگشت پرتکرار....شما هنوز هم...و تا همیشه....تنها دارایی من هستین
-
ماجرا کم کن...
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 17:24
هیچ نتوان گفت...جز برای تو...
-
خلاصه ی این روزها
جمعه 5 فروردین 1401 18:05
نوشته بود: "قلب های شکسته، گاه بر اثر کار زیاد التیام می یابند" پ.ن: حسبی ا...
-
رباعی مهستی گنجوی شاعر زن قرن ششم...
سهشنبه 17 اسفند 1400 00:32
من عهد تو سخت سست می دانستم بشکستن آن درست می دانستم این دشمنی ای دوست که با من ز جفا آخر کردی نخست می دانستم پ.ن: محرمیت...هفت روز...
-
Where is your big smile...
دوشنبه 25 بهمن 1400 17:56
اومده خونم...حس میکنم حقش نیست که شاهد اخم و تخم و پکر بودنم باشه همش، دیگه بسشه....خلاصه به این نتیجه میرسم که باید عکسامو نشونش بدم...عکس اون روزا که موهام بلند بود و توی اون یکی کشور بود، عکسمو قبل اینکه تو این یکی کشور با هم دوست بشیم...فولدر عکسایی که با دوربین لپ تاپ گرفتم باز میکنم....همه ی عکسای مو بلندم که تو...
-
مثل بقیش که یادم رفت...
سهشنبه 19 بهمن 1400 19:26
خسته ام آبیگرام...خیلی خیلی خیلی ... پ.ن: یادم میره اینو هم...نه؟
-
دژم یعنی یک خشمگین غمگین دلتنگ...
پنجشنبه 30 دی 1400 01:24
آبیگرام، از کجای قصه بگم؟ از اونجا که دلم همیشه خانواده میخواست؟ از اونجا که هیچ چیز زندگیمون شبیه خانواده نبود؟ از اونجا که بعد از رفتن من و خواهرک از اون خونه، بعد از این همه سال...شاید بشه بهشون گفت خانواده؟ در تلاشم که نیوفتم توی سرازیری غمگین شدن برای خودم...نیوفتم به یادآوری خاطرات فراموش شده...نمیخوام دیگه برم...
-
جمعه که تحویل موقته...
پنجشنبه 16 دی 1400 00:55
یکی از قشنگی های تو میدونی چیه؟ که یادم میاری بخشی از مشکلاتی که تا امروز داشتم رو ...باورم نمیشه آبیگرام من همون آدم دو سال قبل باشم....دو فوریه میشه دو سال که مهاجرت کردم و چقدر فراز و نشیب داشت این دو سال و چقدر تنهایی همه رو به دوش کشیدم...خیلی چیزا رو حتی تو هم نمیدونی...خانواده و نزدیک ترین دوستام که هیچ...اما...
-
اوهوم
سهشنبه 14 دی 1400 11:34
روز گرم تابستان کویر رفته بودیم باغ پدربزرگ...پدربزرگ سال ها پیش رفته بود و چه اندازه این باغ و قصه های پشتش غم داشت، اما شما بودی هنوز گل پنبه جانم...وسط گرمای طاقت فرسا، یه نسیم خنک گره خورد به درخت های باغ ...گفتگوی درخت ها توی اون لحظه، و نسیمی که توی اون لحظه طرب انگیز بود و شما که گفتین: این نسیم یعنی الان یه...
-
از معمولی ها
پنجشنبه 9 دی 1400 13:00
از سفر برگشته ام...اما خوب نشدم...تراپیستم میگه حالا حالاها خوب نمیشی، ز هم همینو میگه...ولی چند سال دیگه مگه زنده ام؟ لذت فهمیدن هنوز برات باقی مونده، پس بفهم بفهم بفهم بفهم... پ.ن: خودت رو از من نگیر...
-
بعد از دوسال...اولین سفر
سهشنبه 7 دی 1400 04:51
برلین سرد و شکنندست، دمایهوا منفی هفت درجست و برایگرفتن هر عکس دستام یخ میزنه...اما همه ی لحظاتم رو ثبت میکنم تا یادم بمونه،تا فراموش نکنم... برلین انگار همه ی زخمهاش رو تازه نگه داشته، از دیوار برلین، تا رایشتاگ تا برج های ویرانش رو...انگار زخم هاش رو تازه نگه داشته تا فراموش نکنه، تا فراموش نشن... برلین لبخندهامو...
-
که حواسم نبود که دنیا با من است...
جمعه 12 آذر 1400 18:00
تنها توی آفیسم نشستم و به تو از دور سلام گوش میدم...آرومم، این لحظه آرومم و این آرامش رو با هیچ چی عوض نمیکنم... نشد بیام ببینمتون...دلم میخواست بیام سر بذارم به کاشی های آبی صحن و از دور نگاهتون کنم و شما بشنوینم...نشد که بیام، نشد...اما دیدم نشونه ها رو... دعوام کرد...گفت حالت خوبه؟...گفت از وقتی رفتی ایران تا الان،...
-
میپیچد و سخت میشود دام...
شنبه 6 آذر 1400 00:05
دو بار توی حال بدش بهم گفت تو چی میدونی از زندگی من...باید بیرونش میکردم همون لحظه از خونم... کی میدونه از زندگی من؟ به کی تونستم بگم؟ به غیر از میم که وقتی فشار روانی وحشتناکمو دید فقط باهام زار زد...چرا به میم گفتم؟ چون اون هم تجربه ی رنج شدید مشابه داشت...همیشه برام سوال بود چرا با میم اینقدر احساس نزدیکی...
-
Regen in meinen träumen
پنجشنبه 4 آذر 1400 13:38
حالا تراپی دارم هفته ای یه بار...انگار همه ی اون سیاهی های ته نشین شده باید سرریز بشن بالاخره... اینجا وارد قرنطینه شد، ارتباطم با آدم ها دوباره نزدیک به صفر شد... چقدر اتفاق افتاده که ازشون نگفتم، اینگرید، مهمونی بچه های ایرانی، تدریسم و اینگه استادم ازم راضیه...دختر ایرانی که هفته ی دیگه داره میاد و حس میکنم قراره...
-
شبیه ده سال پیش
شنبه 22 آبان 1400 01:06
سر گذاشتن روی خاک تو....
-
خبر شوکه کننده دو و نیم نیمه شب
سهشنبه 11 آبان 1400 22:24
شاید دیگه ننویسم اینجا، شاید کوچ کنم یه جای دیگه، شاید هم مطالبم رو رمزدار کنم...هر چی بشه علیرضا و الهام عزیزم، بی خبر نمیذارمتون. اینکه حس میکنم داری اینجا رو میخونی، فقط غمگینم میکنه...دیگه آدم قابل اعتمادی نیستی آقای همساده. فعلا باید از غم دیشب بگذرم...نذاری بیشتر از سه روز بشه فاطمه ها... پ.ن: و کی جز تو رنج...
-
Fernweh
پنجشنبه 6 آبان 1400 18:10
امروز کانی از کودکی همسرش گفت که توی بچگی پدر و مادرش دیگه نخواستنش و اون با مادربزرگش زندگی کرده تا یازده سالگی و بعد ازون پیش عمش زندگی کرده...نمیدونم چی شد ولی برای اولین بار از این گفتم که از ده تا بیست و یک سالگی با گل پنبه جان زندگی کردم...سکوت کردن همشون... پنجشنبست و به تو فکر میکنم...ده سال گذشت یعنی؟ ده ساله...
-
آدم عجیب جدید
جمعه 30 مهر 1400 12:21
آرومم...فک میکنم تلاطم های وجودمو پشت سر گذاشتم...وقتی در جواب سوالم میشنوم که ازت خوشم میاد ولی دنبال ارتباط باهات نیستم و من در مقابل ذره ای به هم نمیریزم...یعنی آرومم.... وقتی بعد هشت سال باز برمیگرده و سعی میکنه احساساتیم کنه و من در جواب همه ی جمله هایی که قبل ترها قلبم باهاش به تپش می افتاد و احساس عاشق بودن نفس...
-
پایان قرنطینه
دوشنبه 19 مهر 1400 19:36
توی دانشگاه نشستم و از صبح در تلاشم مقالم رو شروع کنم...قرنطینه به هر سختی ای که بود تموم شد و برگشتم سر کار و درس... بچه های گروه ساعت سه رفتن و من موندم و هوای ابری و روزهایی که ساعت شش هوا تاریک میشه....از پنجره روبرو درختای سرسبز به پاییز نشستن و خب همه ی این احوالات برای کسی که دوازده روز تو قرنطینه بوده و از...
-
روز ششم
سهشنبه 13 مهر 1400 14:41
از روز چهارم برای خودم برنامه نوشتم، حداقل روزی 200 امتیاز از dou، پنج ساعت کار روی پروژه و بقیه تفریح...به غیر از قسمت تفریح روی مابقی فعلا وفادار موندم! گ دیروز گفت متاسفم که اول ده روز قرنطینه رفتی و فقط دو روز اومدی بیرون و دوباره رفتی تو قرنطینه...فک کردم این یه سال ، بارها برام تاسف خورد:) میم تنها دوست نزدیک...
-
روز سوم از آن چهارده روز
شنبه 10 مهر 1400 22:04
مدرنا مدرنا که میگفتن این بود؟!...بعد از برگشتن، ده روز تو قرنطینه موندم، قبل اینکه برم دانشگاه تست دادم و تستم منفی بود، دو روز از دانشگاه رفتنم گذشته بود که شب احساس کردم خوب نیستم و فردا صبحش تستم مثبت شد!...و اینگونه وارد قرنطینه چهارده روزه شدم، تفاوتش با قبل اینه که تنهام و مریض...اما میدونم که میتونم دووم...
-
برگشتن...
پنجشنبه 8 مهر 1400 00:22
گفت نمیتونی بگذری ازش...گفتم میدونم، میدونم، میدونم برگشتم، یه ماه و نیم ایران بودم و چه ها که نشد، دست آخر وقتی همه کرونا گرفتن برگشتم! عجیب بود و غم انگیز که همه کرونا گرفتن به غیر از من...راست میگفتن که کرونا و پندمیک برای آدم هایی که عزیزی رو از دست دادن، هیچوقت تموم نمیشه... پ.ن: چه قشنگین شما
-
برای شما دو دوست
چهارشنبه 13 مرداد 1400 01:07
بی معرفت بودم اگه این رو نمی گفتم به شما دو عزیز...من امروز ایرانم...
-
خداحافظ
شنبه 19 تیر 1400 16:17
نوشتم براش... دختر شایدسی و دو سالگی برای خیلی از تصمیم ها دیر باشه...اما برای خداحافظی نه...دل شکستتو جمع کن و بدون هر جای دیگه ای از این دنیا هم که بودی این اتفاق می افتاد...از بعضی اتفاقات هیچ گریزی نیست. فقط اینبار دیگه برنگرد... پ.ن: حالش خوب باشه، فقط حالش خوب باشه...سپردمش به تو....