خانه عناوین مطالب تماس با من

آبی گرام

آبی گرام

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • زندگی ادامه داره
  • تو کافر دل نمی بندی....
  • بیست و هشتم بهمن 1401
  • فراز و فرود
  • دوازده محرم بود..
  • این لحظه که آرومم...
  • ساعت پنج صبح
  • ماجرا کم کن...
  • خلاصه ی این روزها
  • رباعی مهستی گنجوی شاعر زن قرن ششم...

بایگانی

  • آبان 1403 1
  • فروردین 1402 1
  • اسفند 1401 1
  • آذر 1401 1
  • مرداد 1401 2
  • خرداد 1401 1
  • اردیبهشت 1401 1
  • فروردین 1401 1
  • اسفند 1400 1
  • بهمن 1400 2
  • دی 1400 5
  • آذر 1400 3
  • آبان 1400 3
  • مهر 1400 5
  • مرداد 1400 1
  • تیر 1400 2
  • خرداد 1400 3
  • اردیبهشت 1400 2
  • فروردین 1400 2
  • اسفند 1399 4
  • بهمن 1399 3
  • دی 1399 3
  • آذر 1399 6
  • آبان 1399 1
  • مهر 1399 4
  • شهریور 1399 5
  • مرداد 1399 10
  • تیر 1399 6
  • خرداد 1399 8
  • اردیبهشت 1399 6
  • فروردین 1399 5
  • اسفند 1398 6
  • بهمن 1398 7
  • دی 1398 4
  • آذر 1398 6
  • آبان 1398 4
  • مهر 1398 6
  • شهریور 1398 2
  • مرداد 1398 1
  • تیر 1398 4
  • خرداد 1398 6
  • اردیبهشت 1398 1
  • فروردین 1398 1
  • اسفند 1397 3
  • بهمن 1397 3
  • دی 1397 3
  • آذر 1397 5
  • آبان 1397 2
  • مهر 1397 4
  • شهریور 1397 4
  • مرداد 1397 7
  • تیر 1397 11
  • خرداد 1397 9
  • اردیبهشت 1397 9
  • فروردین 1397 4
  • اسفند 1396 5
  • بهمن 1396 5
  • دی 1396 4
  • آذر 1396 12
  • آبان 1396 10
  • مهر 1396 1

جستجو


آمار : 27601 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • قرار بر دوست داشتن بود...لطیف و عمیق... سه‌شنبه 15 تیر 1400 17:17
    نزدیک دو هفته، شاید هم سه هفته...چیزی درونم در حال متلاشی شدن بود، از بیرون اما لبخندای همیشگی رو داشتم و در حال انکار حال درون...میم سعی کرده بود با تلاش های بسیار حالم رو خوب کنه، با برنامه ها و همراهی های بسیار...اما نشد که نشد...امروز اما مصاحبه با یک معمار خفن که انتظار نداشتم این اندازه راهنماییم کنه و پروژم رو...
  • بالا و پایین زندگی شنبه 29 خرداد 1400 20:01
    دعوتم کرد به خانه ی گرم و صمیمیش...فرشته ی این شهره برام...در بدو ورود گفت برام گل آوردی؟ گفتم بلی...گفت منم میخواستم عذرخواهی کنم که تولدت یادم رفت...و کادوهای تولدمو داد....میون کادوهاش یه فرشته ی نگهبانه...قرار شد بذارمشش بالای سرم تا مواظبم باشه :) وقت رفتن تشکر کردم ازش، برای محبتی که این ده ماه بی دریغ برام...
  • متولد 1400 دوشنبه 17 خرداد 1400 14:43
    دیروز متولد شدم...کادوی تولدی که از منچستر رسید به دستم...و کادوی تولدی که میم ریخت به حساب آمازونم تا باهاش جورابای رنگی بخرم...دقت کرده بود که یه بار گفتم به جورابای رنگی علاقه دارم...و پیام های تبریک از ایران... چقدر شلوغه این روزهام... پ.ن: این دخترک سی و دو ساله رو با فکرهای کودکانش ببخش...
  • نگارش روزها شنبه 1 خرداد 1400 16:44
    دوز اول واکسن رو زدم، مدرنا...ولی نمیتونم خوشحال باشم...تا وقتی ایران تو اون وضعیته، نمیتونم خوشحال باشم.... یه روز با پ و دو تا دوست آلمانیش رفتیم هایکینگ...برای اولین بار بعد از هشت ماه از شهر خارج شدم و یه جورایی از خونم خارج شدم....خوب بود، یکی از دوستای آلمانیش خیلیییی پسر خوبیه و اصلا شبیه آلمانیا نیست! فردا...
  • اولین خاطره کودکی جمعه 10 اردیبهشت 1400 15:54
    روانشناس از دختر توی فیلم پرسید به اولین خاطره ی کودکیت که یادت میاد فکر کن و من به حسین فکر کردم...گرچه جز اولین تصاویر کودکیم نیست اما جز اولین خاطره هاست...وقتی اون روز روی پله های مهدکودک نشسته بودم و منتظر مامان بودم که بیاد دنبالم، حسین جز بچه هایی بود که باید بیشتر توی مهد میموند چون ساعت کاری مامانش سه عصر...
  • که نوشتن کسب و کار او بود... پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1400 06:51
    انگار دست و دلم به نوشتن نمیره، خوب که دقت میکنم خیلی وقته که درست درمان برای نوشتن وقت نگذاشتم، نه به ماه، که به چند سال میکشه...حالا جز همین روزمره نویسی خیلی سطحی گاه و بیگاه اینجا، توی هیچ صفحه ی رسمی دیگری نمینویسم! به یاد وبلاگ قبلی می افتم، چقدر زمان میذاشتم برای نوشته هام، چقدر ویرایش میکردم و حالا... قبل‌ترها...
  • دارم قصه میشم... پنج‌شنبه 19 فروردین 1400 22:05
    برنامه زندگی: صبح چای و کوکی، دو ساعت کار، آشپزی و یه لیوان قهوه، دو الی سه ساعت کار، مرور زبان زبان نفهم این کشور که دارم کم کمک بهش علاقمند میشم، الباقی نتفلیکس و غرق خیالات...این وسط اگه هوا خوب باشه پیاده روی هم میرم...فعلا که این چند روز آسمون عبوس بود شدید مامان زنگ زده بود امروز...میگه هنوزم دوستش داری؟ نگاهش...
  • 1400 یکشنبه 1 فروردین 1400 16:51
    عیدتون مبارک دو همراه همیشگی آبیگرام...عید همه ی دوستانی که گذرشون به این صفحه می افته هم مبارک...شلوغم این روزا، برمیگردم و پیام های با محبتتون رو جواب میدم...
  • من که از سنگه دلم.... پنج‌شنبه 28 اسفند 1399 17:18
    توی پیج یکی از همین بچه های خارج نشین که همیشه شخصیتش برام مرموز و عجیب بوده، صدای مرشد ایرج رو تصویر کربلا رو میبینم و میشنوم، به مناسبت تبریک تولد، پست گذاشته و من برا اولین بار صدای مرشد ایرج رو میشنوم و چه خوب این صدا و سوز روی متن زندگی یه دختر توی آلمان میشینه.... چرا اینطوری باید بفهمم؟ چرا اون متوجه نشد که من...
  • گفتگو پنج‌شنبه 21 اسفند 1399 01:04
    میگه توی سی وی هایی که واسم میفرستن، عکسای دخترای ایرانی خیلی عجیبه، کمتر کسی شبیه تو بوده، من همیشه قبل از دیدن محتوای سی ویشون به عکساشون نگاه میکنمو تعجب میکنم، میپرسم چرا؟ میگه آخه یه عالمه میک آپ دارن، موهاشونو کلی به نمایش میذارن، یه لبخند عجیب غریب دارن، با توجه به چیزایی که از ایران شنیدم، باورم نمیشه اونا از...
  • هوای خونه چه اندازه بهاره... یکشنبه 17 اسفند 1399 19:11
    کمی خانه را تکاندم، البته که دیر اما امروز صبح عدس ها رو گذاشتم برای سبز شدن، هفته هایی که گذشت پر بودم از استرس، پر بودم از دوست نداشتن خودم، و بالاخره کم آوردم...کم آوردم که وسط خوردن ناهار، بلند میشم توی خانه ی کوچکم راه میرم و جلوی اشک هام رو میگیرم، که دست راستم رو میگذارم روی قلبم و مدام ذکر میگم.... دیروز با...
  • دل تاب تنهایی... جمعه 1 اسفند 1399 19:11
    شبیه آخرین بازمانده بود، آخرین بازمانده از خیل طویل و عریض دوستان که نزدیک سی سالگی رسیده بودند به دوتا، نزدیک سی و یک سالگی به یکی و حالا نزدیک به سی و دو سالگی، هیچ... داشت تعریف میکرد که قرنطینه انگلیس را شکسته و پنهانی خودش رو رسونده به دوست فرهیخته ی هندی اش، و نشسته بودند از نظریه ی داروین و اقتصاد انگلیس و چه...
  • سیصد و هفتاد و دو روز بدون آغوش پنج‌شنبه 23 بهمن 1399 23:09
    سیصد و هفتاد و دو روز گذشت و اینگرید برای دلداری ماجرای خیلی بدی که امروز واسم اتفاق افتاد، محکم بغلم کرد... آبیگرام نمیخوام تو حافظه ی تو همچین اتفاق بدی بمونه... پ.ن:باشه...قبول....هر چی تو بگی...
  • یاد بعضی نفرات...روشنم می دارد شنبه 11 بهمن 1399 23:55
    باید وسیع تر فکر کنم، درهای بیشتری به روی روح و ذهنم باز کنم....بیشتر بخونم، بیشتر بفهمم، بیشتر درد بکشم... با آدم های بیشتری مانوس بشم، با کیارستمی،با چمران، با آوینی، با سهراب، با لوید رایت، با معمارهای گمنام ایران، با شهدای هشت سال جنگ... شاید این تنهایی محض بهترین فرصت باشه...به تنوع این نام ها نگاه میکنم و به...
  • نوشتم که فراموشم نشه... پنج‌شنبه 9 بهمن 1399 19:57
    دو ماه دیگه تدریس دارم، براش هیجان دارم، اولین تدریس به زبان انگلیسی توی یه کشور که از کودکی به دلیل میزان خفن بودنش، تصور میکردم برادر نداشتم توی اون کشور درس میخونه....بله، و حالا دانشجوی دکترایی هستم که بعد از نزدیک به شش ماه، به میزانی خودم رو اثبات کردم که بهم پیشنهاد تدریس دادن....میدونم که لطف تو اگه نبود،توی...
  • Mint fragrance چهارشنبه 10 دی 1399 03:03
    میدونم ریشه ی همه ی حس های این روزام برمیگرده به اون خونه ی خشتی که امسال شد دهمین سال ندیدنش...شب شده، طول روز توی باغچه مشغول چیدنشون بودی و حالا بغل کردن و بوسیدنت طعم نعنا میده...دلم تنگ شده گلپنبه جانم...باید برگردم ایران، زود زود برگردم و مامانو محکم بغل کنم، دستای بابا رو که این روزا بیشتر میلرزه با نگاهم نوازش...
  • بخواب دختر پنج‌شنبه 4 دی 1399 15:28
    پنجره رو باز کردم بعد مدتها، صدای بارون پیچیده تو اتاق، تو ذهنم صدای فکرای مختلف، حرفای میم، برخورد دختر ایرانی اینجا، مرور گذشته، ازون شباست که دلم میخواد فقط به صدای بارون گوش بدم و خوابم ببره، اما نمیشه، نشده تا الان که سه و چهل و یک دقیقست...نه بازی، نه رصد پستای اینستاگرام، نه دیدن این سری بازی های مافیای شهر، نه...
  • روزی که خواب بودم دوشنبه 1 دی 1399 01:43
    دیشب با دو تا از بچه های ایرانی شب یلدای مختصری برگزار کردیم، به آرومی گذشت...اینجا وارد لاک داون شده وتعطیلات کریسمس هم به اون اضافه شده...حالا انگار بذر مرگ پاشیدن توی شهر... یلداتون مبارک...گرچه منتظر فال حافظ بودم، نیستین و خبری نیست ازتون...امیدوارم هر جا که هستین خوب باشین.... الهام عزیز...کنار غم دوستت بمون که...
  • بریده ای از شب پنج‌شنبه 27 آذر 1399 19:24
    این روزها که پنج شنبه ها شوق فردای تعطیل رو به دلم نمیارن و به جاش جمعه ها نوید دو روز تعطیل رو میدن، کمتر به تو فکر میکنم اما امروز بی آنکه حواسم به پنج شنبه بودن باشه، از صبح توی ذهنم چهار زانو نشستی...به سمت راست اتاق میرم و کودکی و عصرهای پنج شنبه ی زمستان که دو تایی توی رختخواب گرم و نرم و فیلم های شبکه دو رو...
  • گل مورد سه‌شنبه 25 آذر 1399 03:56
    قبلترها حس میکردم کنج اتاقم تنهام که تنها بودم واقعا...اما تنهاییش فرق داشت با الان، پشت در اتاق اگرچه نه همیشه، اما صدای زمزمشون، دلنگرانی و محبت بی دریغ و گاهی نابلدشون جاری و باقی بود مثل گل همیشه مورد...اما حالا پشت در اتاق به اصطلاح خانه ام، خالی خالی جریان داره... پیام داده که گذشته هم همچین تحفه ای نبود...و من...
  • داکتر شیتز شنبه 22 آذر 1399 23:22
    امروز رفتم به یه کلینیک برای فضاهای مربوط به پروژم، از شب قبل استرس داشتم که برخورد پزشکی که باهاش قرار ملاقات گذاشتم چه جوریه، تا ساعت سه خوابم‌نبرد و صبح زود بیدار شدم، چون کلینیک یه کم دور بود...پزشک فوق العاده ای بود و چقدر از پروژه خوشش اومد و چه اندازه شیفته معماری ایران بود، از قبل اسمم رو سرچ کرده بود و در...
  • روزمره ها شنبه 22 آذر 1399 01:50
    گفتند، خندیدند، عکس های رنگیشان را شریک شدند، سفرهای عجیب و غریبشان لابلای کوه های پر از برف ،دشت های سرسبز، ساحل دوبای! را نشان دادند... تنها نقطه تاثربرانگیز زندگیشون، اونجایی بود که استادم تصویری از هواپیما رو نشون داد و گفت حیف که امسال کمتر سفر رفتیم، و کمتر با سرزمین های جدید آشنا شدیم...گرچه همگی رنج های تلخی...
  • ارکیده ها... دوشنبه 17 آذر 1399 02:18
    کوتاه و مختصر...قراره برای کریسمس زوم میتینگ داشته باشیم و یه سلکشن ده تایی عکس از بهترین لحظات 2020 رو با بقیه شریک بشیم، همینطور کوکی بپزیم که من در این قسمت هیچ نظری ندارم! اینگرید برام سوپ گیاهی درست کرد و استادم دسر گیاهی رو از رستوران گرفت و ضمن تشکر از برنامه ای که من داشتم براشون، خواستن این برنامه ی ناهار...
  • باریدن برگ... شنبه 8 آذر 1399 14:22
    یه روز وقت خداحافظی با همون زبان انگلیسی دست و پا شکستش گفت: فاطمه منم به خدا باور دارم، و بعد از پدر و مادری گفت که خداناباور بودن و خودش که توی تولد چهل و یک سالگی کاتولیک شده بود...از عبادتش گفت که دستاش رو به هم نمیگیره، بلکه دستاش رو روی زانوش میذاره و به سمت آسمون میگیره و دعا میخونه، از اینکه هر صبح زود بیدار...
  • schritt fur schritt شنبه 10 آبان 1399 16:03
    پذیرفتن انگار مسکن دردهای بی درمانه... کم حرف شدم، شاید هم کم احساس ... آبی گرام کمی دیر...اما سه ساله شدنت مبارک...خوبه که هستی... پ.ن: دلم برای حس کردن این صلح عمیق بینمون تنگ شده بود...ممنونم آبی ابدی زندگی
  • کوتاه...شبیه رد نور از پس پرده ای که با نسیمی نازک کنار می رود یکشنبه 27 مهر 1399 03:13
    چند روز دیگه سه ساله میشی...محرم قبلی پنج ساله بود که رهاش کردم، حالا اما نمیدونم تو تا کجا قراره با من بیای... امشب دل امانم رو برده... flowers of war...به درد روزهای غمگین نمیخوره، اما دوستش داشتم بسیار...خواستین ببینین پ.ن: به قلب های رقیق و لطیف مان نگاه می کنی؟...
  • غذای ایرانی پنج‌شنبه 24 مهر 1399 23:02
    برای تولد منشی گروه قرار شد من با دختر چینی گروه دسر درست کنیم،با خجالت بسیار! راحت ترین چیزی که میتونستم درست کنم رو انتخاب کردم، حلوا! خلاصه تولد برگزار شد و حلوا خوردند و خیلی خوششون نیومد به غیر از کانی و اینگرید عشق که هر دو رسپیش رو گرفتن ازم....حالا بعد مدتی غذا خوردن توی رستوران و سفارش دادن غذای گیاهی، چند...
  • شب های روشن شنبه 12 مهر 1399 23:30
    وایسادم یه گوشه و دارم با دقت مواد یه کیک رو چک میکنم، اولین کیکی هست که میخوام بخرم از اینجا، همینطور که مدت های طولانی در حال چک کردن مواد که به زبان سوم هست(نه انگلیسی و نه فارسی!) هستم ناگهان مردی میاد جلو و یه چیزی میگه، نگاهش میکنم، لحنش عصبانی نیست، اول آروم میشم که سر دعوا نداره و بعد میگم میشه انگلیسی حرف...
  • عصر بارانی شهر شنبه 5 مهر 1399 20:49
    شلوغ بود...تولد منشی گروه برگزار شد، ارائه دادم به استادم، با یولیا آشنا شدم که دختر آلمانی ماه گروهه ولی متاسفانه تو یه شهر دیگست و خیلی دیر به دیر میبینمش، مایا که دانشجوی پست داک اینجاست گریه کرد از برخورد نژادپرستانه مردم اینجا، کارولینا اون یکی دختر آلمانی گروهه که مشخصا از من خوشش نمیاد، کانی و انگرید عشقن....و...
  • تو بمان و دگران... جمعه 28 شهریور 1399 02:09
    دوشنبه اولین ارائه رو برای سوپروایز جدید دارم، از این بابت که نگاهش به پروژم عملی و کاربردی هست بسیار راضیم...فراتر از پژوهش انتظار داره ازم و حتی میگه باید نتیجه کارت طراحی باشه تا بتونیم تو محیط بیمارستان ها عملیش کنیم...گفته بودم پروژم در مورد بیمارستان هاست؟... کمی نگرانی و اضطراب دارم برای اولین ارائه...ازم...
  • 248
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 9