-
رها رها رها من
دوشنبه 4 آذر 1398 12:20
بی شک اینترنت از ما آدم های مجازی ساخته، با احساسات مجازی و دوستی های مجازی تر... پنجشنبه وقت سفارت گرفتم، قراره با ز بریم تهران، امیدوارم همه چی خوب پیش بره... یک آن به سرم زد و به غیر از پیامای واتس آپ، مابقی پیام ها رو پاک کردم...فعلا ازین تصمیمم بسیار راضیم...تا ببینم آینده چی میشه. گاهی خودم رو تو خونه ای تنها...
-
کاش کسی عکس میگرفت از این لحظه...
جمعه 1 آذر 1398 13:12
به خونه برگشتم...جای همیشگی نشستم و حمام آفتاب میگیرم...آن هم آفتاب بعد برف...ناخودآگاه نگاهم به آخرین وبلاگ های آپدیت شده بلاگ اسکای میوفته، شاید واسه اینه که اینترنت قطعه و به جای دیگه ای دسترسی ندارم، همزمان با قوری محبوبم برای خودم چای درست کردم و پچ پچ میخورم...پچ پچ کشف جدیدمه، اولش طعمش رو دوست نداشتم و یکباره...
-
Your smile is like a breath of spring...
پنجشنبه 30 آبان 1398 19:23
پ.ن: از هم دوریم...انگار کسی چنگ انداخته به همه ی گره هایی که نشان وصل داشتن، انگار کسی خیره خیر، ویران کرده راه هایی که به شما ختم میشدن...و من هر روز زیر لب آرام زمزمه میکنم :گریزانم ازین دوری...
-
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست.
پنجشنبه 16 آبان 1398 23:24
توی تخت کنار پنجره نشستم، چراغ ها رو خاموش کردم و زل زدم به صفحه ی روشن لپ تاپ...فکر میکنم این مدت چقدر از خودم دور افتادم، خلوت نکردم با خودم، فکر نکردم به اتفاقات عجیبی که با سرعت زیاد اطرافم در جریانه...نمیدونم تاثیر قرصایی هست که میخورم یا چیزای دیگه...اما مدتی هست که حتی یه قطره اشک از چشمام نیمده...خنده داره که...
-
گاهی گمان نمی کنی...
چهارشنبه 8 آبان 1398 21:26
ازش تشکر کردم بابت این یه ماه...در جوابم پیام داد همکاری با یه خانم شجاع، باسواد، فنی و با پشتکار باعث افتخارم بود....امیدوارم ادامه داشته باشه این همکاری و به زودی دوباره ببینمتون. بالاخره مجری اردیبهشت برگشت...گرچه معلوم نیست اینبار چه ماجرایی منتظرمه ولی به دستور مرد عزیز....فعلا در سمت مجری باقی میمونم. پ.ن: و ما...
-
غرغروی سال ها
یکشنبه 5 آبان 1398 22:09
دنبال خونه ام، دو ماه پیش یه خونه خوب پیدا کردم،ولی هنوز اجازه رزرو نداشتم و خب از دست رفت، بعد ازون دیگه خونه مناسبی نیافتم، گاهی کامل باور میکنم که دارم میرم و گاهی شک میکنم....همه رو سپردم به خودش دایی بهم میگه تو هواپیما فرشاد مهدیزاده کنار دستش نشسته و با هم حرف زدن...داماد یکی از پزشکای مشهور اینجاست، با لبخند...
-
باز رهان خلق را...
سهشنبه 30 مهر 1398 18:01
توی ماشین نشستم، نم نم بارون داره میاد، منتظرم یه نفر خرطومی بتن نسوز بیاره برای فروشنده تا همین امشب بخرم و فردا نماکار لنگ نمونه، یهو دلم خواست بیام اینجا و کمی حرف بزنم... چقدر عجیبه این میزان از شرمندگی جلوی یه وبلاگ...آبیگرام با نامهربان حرف زدم، مدت طولانی...و جز پشیمونی چه سود...مشکل اینجاست که این روزا به هیچ...
-
از رنجی که می بریم...
جمعه 26 مهر 1398 16:54
آبیگرام....دلم میخواد از ماجراهای اخیر بگم...اما خجالت می کشم...شاید از تو، شاید از خودم....شاید از آبی بیکران....همین کافی نیست که یکبار شاهد اشتباهات این مدت من بوده؟...گفتن و تصویر دوباره چه سود؟ چیزهایی میبینم، چیزهایی میشنوم....که زخم روی زخم میزنند....شاید تاوان اشتباهات خودم باشه....اینکه همه ی این راه رو اومدم...
-
عاشق تر کن ما را...
دوشنبه 22 مهر 1398 19:59
اولین باران پاییز این شهر...اولین باران پاییز اردیبهشت...گفت پاییز گوارا.... پ.ن: یک جایی درست وسط قلبم
-
صبح جمعه و مرور مرور مرور
جمعه 12 مهر 1398 06:54
صبح جمعه...دو هفته ای که گذشت رو توی تخت مرور میکنم، درست یادم نمیاد چطور داستانی رقم خورد که من اینجایی که هستم، ایستادم...کارخونه سنگ میرم، آجر فروشی میر م، با کارگرا، اوس بنا، کناف کار، جوشکار، تاسیساتی، نقاش و ...کار میکنم و همچنان محکم ایستادم. خیلیا وقتی میبینن طرفشون یه دختره، تعجب میکنن، بارها شنیدم تو این دو...
-
روزای سخت کارگاه
شنبه 6 مهر 1398 12:59
سه روز پشت سر هم توی کارگاه دعوا شد، سه روز پشت سر هم رکیک ترین فحشا رو شنیدم، سه روز پشت سر هم لرزیدم، سه روز پشت سر هم جیغ کشیدم بسه و صدام لابلای صدای یه عده مرد گم شد، سه ر وز پشت سر هم، مامان زنگ زدو پرسید خوبی؟و من قاطع گفتم خوبم و بعد خداحافظی زدم زیر گریه و کسی نبود دلداریم بده...سه روز پشت سر هم احساس کردم...
-
دختر بودن، زن بودن...در دنیای نامرد امروز
سهشنبه 2 مهر 1398 23:44
امروز دعوا کردم، اولین دعوای کارگاهمو...اونم با کارفرما، سرم داد کشید، اول ترسیدم، بعد شروع کردم به لرزیدن، حتی اونقدر شوکه شدم که متوجه نشدم چی دارم میگم...و بهش گفتم خانوم محترم! دست آخر به خودم اومد و با صدای بلند گفتم حق نداری سر من داد بکشی...یه اکیپ هشت نفره کارگر و اوس بنا و کناف کار اونجا بودن و همه سکوت کرده...
-
گزارش کوتاه
یکشنبه 31 شهریور 1398 01:22
روزای شلوغ....روزای خیلی شلوغ....شدم مجری و ناظر اردیبهشت...حالا صبحا ساعت هفت بیدار میشم، همونطور که دارم به سختی خیابونای جدید رو یاد میگیرم و نگرانم گم نشم یا با کسی تصادف نکنم، یه کیک میخورم....می رسم کارگاه....با کارگرا بحث میکنم...هنوز چیزای زیادی هست که نابلدم....ولی فعلا به عنوان مهندس خانوم باابهت! در جوامع...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 شهریور 1398 12:08
وقتی نمی نویسم...از خودم دور می افتم، خود واقعیم رو گم می کنم...نوشتن برای مرور احوالات شخصیم بهترین راهکاره... می نویسم دوباره از همه ی ماجراهایی که گذشت تو این یه ماه... پ.ن:خجلم که اندازه یه لباس مشکی عزادار نیستم...ببخشم بزرگ
-
شاکرم به محبت آبی بی کرانش
چهارشنبه 2 مرداد 1398 17:40
اعتراف میکنم نسبت به چند سالی که توی تلاطم گذروندم، این روزها آرامش بیشتری دارم، انگار به مرحله ای از ثبات رسیدم...سی سالگی اگرچه اولش بسیار دردناک بود، اما نرم نرمک روی خوش خودش رو داره بهم نشون میده، من هم تلاش میکنم دختر احساساتی، خیالپرداز و رویایی دهه بیست نباشم و بگذارم منطق بیشتر توی زندگیم جریان پیدا کنه...و...
-
Wash your face girl...
جمعه 21 تیر 1398 07:47
بعد از سه سال...خداحافظی کردم باهاشون...یکی یکی توی آغوش گرفتمشون، بوسیدمشون و آرزوهای خوب بدرقه ی باقی زندگیشون کردم...عجیب بود، خداحافظی غریبانه ای بود...شاید چون آخرین نفر از نسلی بودم که پافشارانه دلش میخواست بهشون کمک کنه، آخرین نفر از نسلی که ایرانی میدونستشون، آخرین نفر از نسلی که به جای دل سوزوندن واسشون، سعی...
-
شادی چرا رمیده...آتش چرا فسرده
جمعه 7 تیر 1398 10:07
روی تخت کنار پنجره اتاق مهمان نشستم...کاغذ پوستی ها روبرو م...اتودی که از سال اول دانشجویی، نزدیک به دوازده سال، دارمش توی دستمه....طرح خانه ی سپید رو میزنم...همایون داره میخونه رفت آن سوارو با خود یک تار مو نبرده... کاش میتونستم این لحظه رو تا ابد کش بدم...ای وجه از تنهایی رو، این وجه از وجودم رو.... پ.ن: آینده نزدیک...
-
پادکست یا پینترست
پنجشنبه 6 تیر 1398 08:39
خیلی نتونستم با روانپزشک حرف بزنم، از قبل این رو میدونستم که قرار نیست تو یه جلسه وجه پررنگی از خودم رو نشون بدم...دو تا مشکل سطحی رو گفتم، در عرض پونزده دقیقه، گفت افسردگی دارم و قرص داد، البته که این رو خودم میدونستم...ولی به عنوان اولین قدم برای نوازش روح و روانم، بدک نبود... گوش دادن به پادکست رو شروع کردم، قبل...
-
اوایل سی
شنبه 1 تیر 1398 21:40
گذشته، به ویژه کودکی، چه تاثیرات عجیبی که روی تمام دوره های زندگی نمیگذاره....همه ی اون اتفاقات، همه ی اون گریه ها، همه ی اون جیغ ها...گرچه خاموش و خفته، اما آتش زیر خاکستر... هاری نداشت...آنفولانزا داشت، شاید اصلا آنفولانزا گرفت که برم کلینیک دکتر، روی میزش کتاب آیلتس ببینم، و بگم اگه کتابای کمبریج رو میخواد من دارم،...
-
پیشوکو
پنجشنبه 30 خرداد 1398 02:44
شاید گربم هاری گرفته باشه، سه روزه یه حال اسفناکی داره، نه میتونم نزدیکش بشم چندان، نه دلم میاد نادیدش بگیرم، اگه تا شش روز دیگه بمیره قطعا هاریه و خودمم باید برم واکسن بزنم، امروز دوباره تلاش میکنم بگیرمشو ببرمش دکتر...از یه چیز مطمئنم، اگه هاری داشته باشه، دیگه هیچ گربه ای رو نگه نمیدارم ازین به بعد...منی که نه سال...
-
تا بعد
چهارشنبه 29 خرداد 1398 01:14
فردا میرم پیش روانپزشک، بی اندازه نیاز دارم که با روح و روانم مهربونتر باشم و پرونده چندین ماجرا از کودکی تا امروز رو برای همیشه ببندم. دوباره این روزا یاد گل پنبه جان زندگیمم....نه سال گذشت...چه جوری دووم آوردم نه سال نبودنش رو؟ آدمی به طور موذیانه ای قویه...حتی اون زمانی که فکر می کنه ضعیفه هم قویه... پ.ن:...
-
سی سالگی به روایت آینه
شنبه 25 خرداد 1398 06:33
محکم بغلش کردمو گفتم...قوی شو دوباره دختر، این زندگی واسه آدمای ضعیف جا نداره. محکم بغلش کردمو گفتم... تا میتونی برقص وسط این میدون جنگ. محکم بغلش کردمو گفتم .... تنهات نمیذارم....تنهات نمی ذاره. خندید... آروم و رنجور... اما خندید. بهش نگاه میکنم توی همون بک گراند همیشگی...اما کسی میبینم که گوشه ای زیر سایه یه درخت...
-
نامدی...نامدی...جانا...دیر شد.
شنبه 11 خرداد 1398 03:51
بعید میدونم از ح چیزی گفته باشم.... لابلای درگیری های عجیب غریب این مدت، یه روز پیام داد و گفت که خوشش میاد ازم... ح پسر آرومیه که پدرش و برادرشو تو نوجوونی از دست داده و مامانش بعد از یه مدت دوباره ازدواج میکنه و الان تنها تو این شهر زندگی می کنه، از معلما و پسرای واقعا دلسوز خانه علمه...ولی من هیچ احساسی نسبت بهش...
-
روزگار غریبیست نازنین
چهارشنبه 8 خرداد 1398 11:28
می شد شبیه خیلی های دیگه با نگاه هر کسی از ظن خود شد یار من.... ماجرای مرموز و عجیب کشتن آدمی به واسطه ی آدم دیگه رو شرح و بسط داد.... اما ترجیح بر اینه از لحظه ای بنویسم که دیشب نزدیک اذان صبح، وقتی نگاه به آسمان بود و ناگفته ها خفته در عمیق ترین لایه های پنهان دل.... بعد از نزدیک به یازده سال... گذر شهاب سنگی در...
-
خنکای خرداد
پنجشنبه 2 خرداد 1398 13:09
از نوشتن مطلب قبلی پشیمون شدم و ترجیح دادم به صورت چرک نویس باقی بمونه، بار منفیش برای خودم زیاد بود. تصمیم دارم به صورت مستمر کروکی بزنم و زمان مطالعم رو بیشتر کنم، کتابی که الان میخونم جز از کل هست، گرچه بعضی قسمتاش به شدت واقعیت زندگی رو توی صورتم میزنه و دردناکه، ولی به هر حال باید تمومش کنم. کم کم میرم سراغ ما...
-
قلب کدرم و روح رنجورم...امانت نزد شما
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 03:48
این بار ضربه کاری بود...اما خوبم، خوبم، خوبم. دلتنگی نیمه شب، دستم رو گرفت و کشون کشون آوردم اینجا و نشونم داد هنوز دوستانی هستن که غریبه اند و عجیب آشنایانی عمیق...شکر برای بودنتون پ.ن: مثلا به خیالی باطل، رو برگردانده باشم به سوی دگر....ولی مگر از تو گریزی هست؟
-
خیلی دور خیلی نزدیک
شنبه 10 فروردین 1398 12:04
سرم رو گذاشتم روی کاشی های آبی حرمتون، و تنها نگاه می کنم به پرچم بالای گنبد که با اشارات نسیمی در حال حرکته...بی هیچ فکری...بی هیچ حرفی...که شما صبورترین این عالمید در شنیدن دردهای بی درمان... روز دهم من اینگونه گذشت...در خیالی ترین وجه ممکن... پ.ن: آشتی؟...
-
?Where is my Johnny guitar
یکشنبه 26 اسفند 1397 23:55
اون لحظه هایی که سکوت میشم، اول میپرسه فکرت کجاست؟ و بعدش که میدونه هر چی تلاش کنه، بازم سکوت می مونم، یه آهنگ میفرسته...مثل اون شب...اول از ماجرای عاشقانه ی آهنگ گفت، از زنی که عاشق آدم شرور به اسم جانی گیتاره، که با وجود تمام بدی های این آدم، از خوبیاش میگه، انگار تنها کسیه که درون خوب این آدمو دیده...آهنگ مال...
-
بغلش نکردم وبا اشک هام نگهش نداشتم...
شنبه 25 اسفند 1397 23:44
وقت بیرون اومدن از خونه شون بغض کردو هلم داد سمت مبل ها، گفت خاله تو بشین، بغلش کردم و گفتم دو ماه دیگه می بینمت وقت پیاده شدن از ماشین، بغض کردو دستمو گرفت و گفت خاله تو نرو، بغلش کردمو گفتم دو ماه دیگه می بینمت وقت خداحافظی توی ایستگاه، زد زیر گریه و گفت خاله تنهام نذار، بغلش کردم، اشکاشو پاک کردم، و گفتم دو ماه...
-
سکوت
چهارشنبه 15 اسفند 1397 23:00
باید چیزی بنویسم، باید چیزی بنویسم، حالا که شور از سرم افتاده، حالا که فاصله ام با آدم های نزدیک را هم وجب کرده ام و نااباورانه متوجه شدم چه اندازه دوریم...باید چیزی بنویسم... باید چیزی بنویسم.