باریدن برگ...

یه روز وقت خداحافظی با همون زبان انگلیسی دست و پا شکستش گفت: فاطمه منم به خدا باور دارم، و بعد از پدر و مادری گفت که خداناباور بودن و خودش که توی تولد چهل و یک سالگی کاتولیک شده بود...از عبادتش گفت که دستاش رو به هم نمیگیره، بلکه دستاش  رو روی زانوش میذاره و به سمت آسمون میگیره و دعا میخونه، از اینکه هر صبح زود بیدار میشه و بیست دقیقه دعا میخونه برای خودش، برای ماشینش، و برای همه ی مردم دنیا...اشک های جمع شده توی چشمهاش...آخ از اشک های جمع شده توی چشم هاش...


شناور بودن....شبیه قایقی  خسته اما صبور  روی آب های اطلس...


خورشت مرغ و قیمه بادمجون پختم و براشون بردم دانشگاه، کمی سخت بود غذا پختن و بردن به دانشگاه اونم تو این شرایط، ولی وقت ذوق شون رو دیدم و صداهای تایید خوشمزه بودن غذا رو شنیدم، خوشحال شدم ...اینو یادتون باشه غربی ها کنار لذت بردن از همه ی غذاهای ایرانی،  عاشق زرشک میشن...



اینجا تزئینات کریسمس همه جای شهر به چشم میخوره ولی امسال همه ی برنامه هاشون کنسله، شهری که من هستم مشهوره به اینکه قدیمی ترین بازار کریسمس رو توی این کشور داره، عکساشو بهم نشون دادن، بی اندازه قشنگ بود، اما امسال کنسله همه چیز...به هر حال به عنوان اولین کریسمسی که اینجا هستم باید سعی کنم لذت ببرم...


باید انس بگیرم...به این کشور، به این شهر، به رود زیبایی که از این حوالی میگذره، به ساختمان های قدیمیش....روزی که بتونم عکسایی به زیبایی عکسها از  یزد و اصفهان عزیز بگیرم، اون روز شروع دوستیمونه...


آبی گرام...به همین تکه گویی ها از روزهام اکتفا میکنم...اونچه که در قلبم میگذره؟...بعدها...


پ.ن: می بخشیم؟...

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 10 آذر 1399 ساعت 07:31

ذوق توی دلم میاره، چه جورم میاره.
ولی نباید این ذوق، در حد ذوق بمونه، باید بشه نیرو و به فعلیت برسه.

چیز خاصی نشد، زندگی مسالمت آمیزی داریم در کنار هم.

خوشحالم برای ذوق....برای اون قسمت اما سکوتممنتظر خبرای خوب از ذوق هستم

علیرضا یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 02:40

یه چیزی خیلی جالبه.
ابهامی که تو روش وبلاگ نویسی کلاسیک بود هنوزم اینجا هست.
این شهر، این کشور، این زبون و ...
انگار هویت شهرها، آدمها و ... یه رازه.
و این شیوه منو می بره به سالها قبل، به شروع آشنایی با وبلاگ.
درست همون شیوه آشنا و قدیمی، و چقدر خوبه که اینجا هنوز همه چی همون شکلیه.

زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
حافظ

چند روزه که این بیت برام بیت مهمی شده. گفتم شریکتون کنم، اگرچه دلیل اهمیتش بر شما پوشیده باشه.

من هنوزم همونم که دلم میخواد راحت بنویسم و کسی نشناستم، هنوزم خوشحالم که برای مخاطبای اینجا غریبه ام ولی اونا اونقدر نزدیکن بهم و میدونن ازم...

دلیل اهمیتش کاش ذوق توی دلتون بیاره...

چندین بار خواستم بپرسم اون چیزی که درگیرشین چی شد، اما میدونم زمانش که برسه حتما خودتون میگین ازش

خوب باشین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.