نامهربان گفت تو خیلی عجیبی، با وجود اینکه به شدت جمع گرا بنظر میای، اما در باطن خیلی تنهایی، بعدم پرسید: توی چاردیواریت هستم؟ گفتم نه، پرسید کیا توی چاردیواریت هستن دختردیکتاتور مرموز؟...گفتم فقط مامان، بابا، خواهرجان و یه دوست....یه دوست.
امروز مینویسم تا برای هزارمین بار یادم بمونه...رفاقت و دوستی تا ابد موندنی نیست...یادت بمونه فاطمه...یادت بمونه تو بدترین مختصات زمانی باز هم تنها شدی...یادت بمونه فاطمه.
پ.ن: هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست/ گنج حق را می نجویی در دل ویران چرا...ممنونم سودای مجاز
همه ی امروز، وسط سقوط های مکررم به این فکر کردم چه چیزی ممکنه حالم رو خوب کنه؟ چه چیزی میتونه , باز هم قوی نگهم داره؟ چه چیزی یادآور اینه که تنها نیستی وسط این حجم از آوار؟
و بعد ناگهان رسیدم دم خونه ی وانیلا...اون لحظه ای که بدون کلمه ای حرف محکم بغلم کرد...دقیقا همون لحظه برای من شنیدن جمله ی "قوی بمون" بود...و یادآور اینکه "تنهایی از پسش برمیای"
وانیلا...دخترک زباله جمع کن من...دخترک فراری از چنگ بابای متجاوز... کاش میتونستم بگم وقتی صدای ضبط شدتو شنیدم که به خاله "ف" میگفتی بهم گفت با من بخواب، بهت پول میدم...چه حجمی از دردو ویرانی بود برای من و چقدر ناتوانم که همه ی کمکم به تو خلاصه میشه توی همون بغل محکم...و چقدر درمانده ام که از میون این کمک، باز هم برای خودم حال خوش سوا می کنم.
برای کلمه ها احترام قائل باشیم...هیچوقت نزدیک شدن به حریم یه دختر رو به اسم "تجاوز مقدس" نخونیم. این رو کاش میتونستم بگم به آدمی که باید...حیف که بعضی از حرف ها رو هیچوقت نمیشه به اصلیترین مخاطبشون گفت...و حیف که سکوت اولین انتخاب منه در زمان درد.
پ.ن: این روزها...این روزهاا... و شما، که در اوج سکوت، امتحان های سخت میکنی من رو...آبی ازلی...آبی ابدی زندگی من...تنها نذار این تنهاترین رو.
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد...
پ.ن: جز رحمت پروردگارت کمکی نخواهی یافت، که فضل و کرم او نسبت به تو بزرگ است...(87 اسرا)
مثلا نوجوون باشم، نه ساله، تابستون باشه، هنوز سودای کشف جهان در سرم باشه، از کت بابا آویزون بشم که مجله ی اطلاعات هفتگی واسم بخره از دکه ی دم بازار، بعد شب بمونم خونتون...درا رو رو به تالار باز کنین، عطر نعناع و برگ مو بپیچه تو اتاق...با پدربزرگ سر مشکلات دایی ها و مامان حرف بزنین و من دراز به دراز خوابیده باشم و پاهامو تکیه داده باشم به دیوار کنار حیاط...مجلمو ورق بزنم و با ولع هر چه تمام تر داستان هاش رو بخونم، مثلا هم سر داستان اون کارآگاه جنایی باز فکر کنم اون شخصیت مشهور کی بود که وقتی دستگیرش کرد و شب زندونیش کرد...فردا صبح که رفت زندان ملاقاتش، دید همه ی موهاش سفید شده....
پ.ن: واقعا اون داستان از مجله ی اطلاعات هفتگی هنوز هم ته ذهنمه...یه شخصیت مشهور که به جرم حمل یه عالمه مواد یا قتل (جرمش رو دقیق یادم نیست) دستگیر میشه و بعد با موهای سیاه راهی بازداشت موقت میشه، و وقتی فردا صبح کارآگاه میره دیدنش، میبینه همه ی موهاش سفید شده...هنوز هم مثل روز اول این داستان برام عجیبه....خواننده های مجله اطلاعات هفتگی هستن؟ داریم اصلا؟ نبود؟
دیروز با یه استاد هلندی مصاحبه داشتم، از میون همه ی سوالاش، یه چیزی پرسید که جالب بود برام...گفت: یه سوال شخصی میپرسم میتونی جواب ندی، از ایران خارج بشی از پس مشکلات میتونی بربیای؟ با توجه به شناختی که از ایران و فرهنگ مردمش دارم این واسم سواله... اول اشتباه منظورشو متوجه شدم، گفتم خانوادم حمایتم میکنن و ...، بعد گفت نه منظورم خودته، بنظرم این سوال رو به خاطر حجابم ازم پرسید، ولی به هر حال در جوابش گفتم من از الان میدونم مشکلات زیادی سر راهم قرار می گیره، ولی اون هدفم اونقدر واسم مهمه که حاضرم همه ی مشکلات و سختیا رو تحمل کنم، خودمو اماده کردم برای مشکلات زیادی که سر راه رسیدن به یه هدف ارزشمند قرار میگیرن. در جواب گفت خوشحالم که در برابر مشکلات آغوشت بازه.
تصمیم گرفتم به هیچ پوزیشنی امید نبندم....شما هم دل نبندین
پ.ن: اگرشما رو نداشتم....اگر شما رو نداشتم...., و وای که اگر شما رو نداشتم ای نزدیک تر از رگ گردن