همه ی امروز، وسط سقوط های مکررم به این فکر کردم چه چیزی ممکنه حالم رو خوب کنه؟ چه چیزی میتونه , باز هم قوی نگهم داره؟ چه چیزی یادآور اینه که تنها نیستی وسط این حجم از آوار؟
و بعد ناگهان رسیدم دم خونه ی وانیلا...اون لحظه ای که بدون کلمه ای حرف محکم بغلم کرد...دقیقا همون لحظه برای من شنیدن جمله ی "قوی بمون" بود...و یادآور اینکه "تنهایی از پسش برمیای"
وانیلا...دخترک زباله جمع کن من...دخترک فراری از چنگ بابای متجاوز... کاش میتونستم بگم وقتی صدای ضبط شدتو شنیدم که به خاله "ف" میگفتی بهم گفت با من بخواب، بهت پول میدم...چه حجمی از دردو ویرانی بود برای من و چقدر ناتوانم که همه ی کمکم به تو خلاصه میشه توی همون بغل محکم...و چقدر درمانده ام که از میون این کمک، باز هم برای خودم حال خوش سوا می کنم.
برای کلمه ها احترام قائل باشیم...هیچوقت نزدیک شدن به حریم یه دختر رو به اسم "تجاوز مقدس" نخونیم. این رو کاش میتونستم بگم به آدمی که باید...حیف که بعضی از حرف ها رو هیچوقت نمیشه به اصلیترین مخاطبشون گفت...و حیف که سکوت اولین انتخاب منه در زمان درد.
پ.ن: این روزها...این روزهاا... و شما، که در اوج سکوت، امتحان های سخت میکنی من رو...آبی ازلی...آبی ابدی زندگی من...تنها نذار این تنهاترین رو.
هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست
گنج حق را می نجویی در دل ویران چرا؟
ویران شو!
عالی بود...عالی...چقدر نیاز داشتم...ممنونم از ته دل
اصولا نباید ترسید، از شکستن و ویران شدن...
حتی اگه جوری بشکنید که فکر کنید دیگه کارتون تمومه...
حتی اگه این رشته وصل پاره بشه...
شاید یه دنیای دیگه ای وجود داشته باشه، شاید یه وصل دیگه ای وجود داشته باشه، شاید یه جور دیگه ای به همه چی نگاه کنید...
اگه قراره بشکنید، برای نشکستن تلاش نکنید، حتما براتون بهتره که بشکنید...
ترسوام، توی این مورد خیلی ترسوام
تا حالا نشکستید؟ رشته امیدتون پاره نشد؟ گم نشدین تو تاریکی؟
خوبه که وصلین، اما بشکنید، ناامید شید و سرگردون شید تو دل تاریکی... باید از بین برید...
بارها و بارها و بارها....مگه میشه نشکست؟ مگه میشه ناامید نشد؟ مگه میشه گم نشد؟ اما میدونین ازون گم شدنی میگم که پیدا نشدن پیش هست، از اون ناامیدی میگم که دیگه امیدی تهش نیست، ازون شکستنی میگم که آدم خرده هاشو جمع میکنه از زمین و راهش رو کامل عوض و کج...من این وصل رو اگه از دست بدم مطمئنم دیگه وصل نمیشم یا دیر دیر دیر وصل دوباره ای حاصل میشه....این وصل رو با چنگ و دندون نگه میدارم، حتی اگه حقیر و کوچیک، حتی اگه همه ی این وصل خلاصه بشه تو این کلمات.
و چه خوب که کامنتاتون باعث میشه مرور کنم این حرفا رو با خودم و حتی شک کنم گاهی
تنها راه وصل؟
چی هست این راه؟
با نوشتن این کلمات تلاش میکنم یادم بمونه توی خلوتم چی از ذهنم گذشت، چی بازم منو نگه داشت تا نشکنم و چی نذاشت رشته ی امیدم پاره بشه و گم بشم توی تاریکی....مینویسم تا یادم بمونه که هنوز وصلم، که همین کلمه ها یعنی رها نکرده منو...
چه حجم وحشتناکی از درد و ویرانی..
میدونستین این حجم از درد میتونه جهت زندگی یه نفرو تغییر بده؟ حتی کسی که فقط آگاه میشه از این درد...
چه نکته ظریفی...
چقد درمانده ام که از این کمک برای خودم حال خوش سوا میکنم...
از مراتب فنا یکیش همینه که سالک از عبادتش لذت نبره...
و شما به یه سالک بیشتر از هر چیز دیگه ای شباهت دارین...
برداشتتون قطعا از نوشته هاست و چقدر ساده آدمها رو می سنجید...من به واسطه این کلمات تنها راه وصلم رو تلاش میکنم از دست ندم، همین.