میگه توی سی وی هایی که واسم میفرستن، عکسای دخترای ایرانی خیلی عجیبه، کمتر کسی شبیه تو بوده، من همیشه قبل از دیدن محتوای سی ویشون به عکساشون نگاه میکنمو تعجب میکنم، میپرسم چرا؟ میگه آخه یه عالمه میک آپ دارن، موهاشونو کلی به نمایش میذارن، یه لبخند عجیب غریب دارن، با توجه به چیزایی که از ایران شنیدم، باورم نمیشه اونا از ایران باشن، میگم متوجهم، نسل جدید با من خیلی فرق دارن و من شاید نماینده ی درستی از جامعه ی امروز ایران نباشم، میگه فکر نمیکنی به خاطر گرفتن آزادیشونه؟ با تاسف سر تکون میدم و میگم چرا مشکل دقیقا از همینه....در ادامه میگه تو تنها ایرانی هستی که تو این سالها موسسه گرفته، میدونم رئیس دانشگاه یه سری دوست و همکار ایرانی داره، ولی به خاطر یه سری محدودیت ها، هیچ ایرانی ای موسسه ما نگرفته این اواخر...باز میگم متوجهم...
بعد از مدت ها نشست باهام صمیمی تر حرف زد.
پ.ن: هممون رو سخت در آغوش بگیر...میدونم که تکراری اما دنیایی سخت نیازمنده...
زندگی مغتنمه، اما مطلقا نه زیباست و نه دلپذیر.
رنج اصیل ترین عنصر زندگیه. باقی عناصر زندگی، همه در تناسب و در تقارن با این عنصر عمل می کنن.
با وجود این باید زندگی کرد. زندگی هم یعنی کار، یعنی هنر.
یه بار توی روستامون یه پسر جوون می میره. عصر که میشه، پدر اون جوون از یه نفری که اونجا بوده تا تنها نباشن میپرسه: گاوها رو دوشیدی؟
اینکه یه پدر داغ دیده ی جوون از دست داده، به فکر دوشیدن گاوهاش میفته یعنی همون غنیمت زندگی.
وقتی انسان در اوج ویرانی، به فکر ساختن امروز و فرداست، یعنی زندگی.
زندگی در جریانه و منتظر غم و غصه های ما نمی مونه. از طرفی رنج، یقه ما رو سفت گرفته و از طرفی میل به زیستن ما رو به سمت خودش میکشه. وسط این دعوا ما زندگی می کنیم، اما با رنج. زندگی می کنیم در حالی که هرکدوم از ما، بار سنگینی رو به دوش می کشیم.
اما من دلم می خواد که به این ماجرا، با چشم هنر نگاه کنم. چون هنر و زندگی به شدت در هم تنیده شدن. به نظرم این کنتراست عمیق رنج و زندگی، ناب ترین نوع هنره. این که بشه این تقابل و کنتراست رو به زبون هر مدیوم هنری ترجمه کرد، البته کار سختیه که منجر به آفرینش ناب ترین اثر هنری میشه. اگر هم هنرمند موفق نشه این کنتراست رو درست خلق کنه -چون درست نفهمیدش- یا با رنج و سیاهی مطلق -خالی از زندگی- مواجه میشیم که تحمل ناپذیره، یا با تصویر مخدوشی از زندگی زیبا و شیرین، که باز هم تحمل ناپذیره.
پس باید این کنتراست رو درست فهمید و در اثر هنری منعکسش کرد.
من مدتهاست که دارم سعی می کنم این کنتراست رو بفهمم.
کار سختیه، اما لازمه. لازمه و شگفت انگیزه.
تو همچین وضعیتی بعضی آشفتگی ها و به هم ریختگی های ذهنی اصلا دور از انتظار نیست.
یادم نیست از کدوم کتاب...اما این جمله خوب یادم مونده که زندگی از هر چیز دیگه ای قوی تره...با داستان مرگ اون پسر جوون،یادم اومد
بله
حتما عجیب نیست. نباید هم عجیب باشه.
به هر حال وقتی آدم تو نظامی زندگی میکنه که همه چیز رو به پول ترجمه میکنه و آدمها و شرافتشون تبدیل به کالایی قابل معامله میشن، این که آدم سعی کنه خودش کالا نشه و ازش استفاده کالایی نشه، کار دشواریه.
-------------------------------
نه الهام، اینطوری ها هم نیست. فقط گاهی یه چیزایی منو یاد یه بیت هایی میندازه، تازه خیلی وقتا خود بیته تو ذهنم نیست و مجبورم یه سر به کتاب یا گوگل بزنم تا یادم بیاد. سر کلاس که نمیشه دستان پرتوان کارآگاه گوگل برسه به داد این ناتوان.
ضمن این که من همیشه دانشجو بودن رو ترجیح میدم به استاد بودن.
به هر حال ممنون از لطفتون.
امیدوارم الهام جان این پیام رو بخونه...
سلام فاطمه جانم



بعد یه دنیا حرف رو خلاصه میکردید توی یه بیت
رنگ و لعاب عکس های دخترای ایرانی دلایل خیلی خیلی غم انگیزی داره...
تبریک میگم برای پیشرفت های کاری و درسی
..................
ممنونم علیرضای عزیزم
اگر یه رشته ای بود به نام انتخاب شعر شما حتما بهترین استادش می شدید
ممنون
سلام الهام عزیز، ببین رنگ و لعاب مخصوص دخترای ایرانی نیست، کلا دخترای شرقی نسبت به اروپایی ها آرایش بیشتری دارن، چه کره ای ها، چه سوری ها، چه ایرانی ها و...ولی مساله اینه که از ایران اونقدر یه تصویر بسته ای نشون دادن و اونقدر توی گوش خودمون خوندن که ما محدودیم، که از یه طرف باعث تعجب یک نفر مثل استادم میشه که با تعاریفی که از ایران شنیده مطابقت نداره، و از سمت دیگه باعث میشه یه دختر ایرانی به جای مانور روی محتوای رزومش، روی یه عکس ساده انقدر مانور بده (این عکس کم کم داره از رزومه های اروپایی حذف میشه تا مبادا کسی از روی رنگ پوست، نژاد و ...قضاوت بشه)باور کن با شنیدن هر جمله از استادم، فقط آه بود که باید سرکوبش میکردم.

ممنونم الهام جان خوش قلب...
راستی
"عشق در زمان وبا"ی الهام رو خوندین؟
ذهنم رفت سراغ این بیت:
به پا گر خلد خاری آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند
الهام عزیز...بخون...
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
داشتم فکر میکردم تو نوشته هاتون چقدر این تفاوت پوشش و عقاید مذهبی و ... پر رنگه. البته در واقعیت بیرون هم پر رنگه. اما این که ازش می نویسین یعنی مساله اس براتون علی القاعده.
شاید اونقدر بری خودم مساله نیست که برای اطرافیانم مسالست، وقتی ایران بودم، بنا به رشتم، من و یه دوست دیگه تنها دخترای با پوشش چادر ورودیمون بودیم، و همیشه از سمت اطرافیان چه اساتید و چه هم کلاسی ها در مورد پوششم نظر داده میشد، من حتی چند تا موقعیت شغلی رو به خاطر پوششم از دست دادم، چون که دفاتر معماری ترجیح میدادن دختر با پوشش چادری رو نگیرن و این مطلبی بود که یکی از اساتید بهم تذکر داد...اینجا که اومدم هم توی چشم هستم، در ادامه ی گفتگو با استادم، بهم گفت میدونی که توی مدارس اینجا کسی با روسری رو به عنوان معلم استخدام نمیکنن...استادم و باقی بچه های دانشگاه حجاب من براشون عجیبه و زیاد بحثو میکشونن سمتش...توی کشور قبلی به یه شکل درگیر بودم و اینجا به یه شکل دیگه و توی وطن به شکل دیگه....پس عجیب نیست که برام مساله باشه، نه؟
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد...
سلام فاطمه خانم

الان وبلاگتون رو دیدم. چند تا از نوشته ها در تاریخ های مختلف خوندم... عجیب احساس نزدیکی و همدلی با شما میکنم
براتون دعای خیر از ته قلبم دارم
سلام...چه خوشبخت میشم توی یه لحظه وقتی چشمم به دعای خیر از ته قلب دوست نادیده ای می افته