نشستم توی اتوبوسی که زبان هیچ کدام از آدمهاش رو نمیفهمم...به مقصد کشور بعدی، خوبی که کشور قبلی داشت این بود که مردمش اکثرا انگلیسی متوجه میشدن، ولی کشور بعدی خیر...لحظه ی اول ترس برم داشت، ترس تنهایی، ترس خیلی خیلی تنهایی...به شب اولی که توی خاک آروم میگیرم فکر کردم...تنهای تنهای تنها...
خوش خیم بود...به خیر گذشت...شکر
پ.ن:ن نمیدونم تا کجا...اما باش...توی قلب کوچکم باش
از سفارت کشور جدید برمیگردم، کمی کارم گره خورده اما جای نگرانی نداره، توی قطار نشستم و دلتنگم، برام آهنگی در مدح حضرت پدر فرستاده... پلی می کنم و چشم میدوزم به ابرهای دور که نارنجی شدن دم غروب...اشکام یکی یکی می چکه و حتی نمیدونم چرا...صداش توی ذهنم میپیچه که تا نقش زمین بود و زمان بود...علی بود....
پ.ن: ...
دو هفته پیش که اومدم به این فلت، دم بالکن واحد همکف پرچم رنگین کمان دیدم، دو سه روز که گذشت عصر شنبه یا یکشنبه، صدای گریه های بچه ای بلند شد که مدام مادرش رو صدا می زد و جملاتی تکرار میکرد که متوجه نمیشدم، تا چند ساعت هق هق میکرد، بعد ماجرا رو برای دختر هم خانه تعریف کردم، گفت آقای طبقه ی اول گی هست و بچه رو به سرپرستی قبول کرده، نگران بودم که از بچه سواستفاده بشه و حتی فکر کردم به سوشال سرویس زنگ بزنم اما دختر همسایه گفت نه، این کارو نکن و برای من دردسر میشه...گذشت، بچه آروم شد شاید هم من درگیر مشکلات خودم شدم و دیگه گوشهام نشنید...امروز عصر کنار پنجره وایساده بودم که آقای همسایه رو دیدم، با موهای بلند، دامن و کفش پاشنه بلند...داشت با بچه حرف میزد و حیاط رو ریسه می کشید...بچه آروم شده بود و صدای خنده هاش میومد...دوست نداشتم صورت آقای همسایه رو ببینم و ندیدم....با خودم فکر کردم همه ی آدمها کسی رو میخوان که دوستش داشته باشن، کسی رو میخوان که مفهوم زندگی کنارشون کامل بشه...حالا آقای گی همسایه باشه یا پسرک یحتمل بدسرپرست یا من...
شاید دختر هم خانه کرونا گرفته باشه...تب داره و بی حاله...که اگه کرونا گرفته باشه من هم یحتمل میگیرم و اگه بگیرم فعلا توی این کشور موندگار میشم...
یه بار گفت نمیذارم دور بشی...درخت خزان زده ای بودم که با شنیدن این جمله پر شدم از شکوفه های سیب و گیلاس....
پ.ن: بگو...بگو که نمیذاری دور بشم...
وقت همه ی عید های مذهبی مینوشتم: عیدت مبارک البته که میدونم به این عید اعتقادی نداری ولی حال دل من از تبریکش خوب میشه... لبخندکی میفرستاد و میگفت: عید تو هم مبارک، آخرین عید تولد امام دوازدهم بود...در جواب تبریک نوشت: تولد بر تو هم مبارک بداخلاق....
گاهی فکر میکنم دنیا باید قانون نانوشته ای داشته باشه، قانون نانوشته ای بر این مبنا که تنها طرف دلتنگ ماجرا من نباشم، که وقتی وسط بالا و پایین زندگی که خیلی وقته یک نفر در اون نقشی نداره، جایی نداره....دلتنگ که شدی، کذرت که افتاد به عکس ها و کلمه هاش، همون خلایی که در دل و قلبت رخنه کرده، همزمان برای طرف دیگر هم حس بشه....کاش این احساس هر چه زودتر بگذره، کاش این دلتنگی نا به خواه! هر چه زودتر تموم بشه....
فکر می کردم تنها نشونه ای که از خودم توی زندگیش جا گذاشتم کادوی تولد بود که البته گفت توی کشوی میز آتلیه اش در حال خاک خوردنه....اما بعدها به نشونه ی پررنگ تری رسیدم، یلدای نود و هفت از کهوری گفت که وقت جابجایی به ریشه هاش آسیب رسیده و دیر یا زود میخواد دور بندازتش، گفتم دست نگه داره، چون مطمئنم سبز میشه....چند ماه بعد، فردای روزی که برای اولین بار خداحافظی کرد باهام، یه عکس از یه جوونه لاجون برام فرستاد، زیرش نوشته بود، امروز گذاشته بودمش کنار باقی درخچه هایی که قرار بود بندازمشون دور، دم آخر دوستی که اومده بود کمکم بهم گفت نگاه کن...جوونه زده...نگهش داشتم....
بارها از رشدش واسم عکس فرستاد، وقتی که هم قد خودش شده بود....توی گوشیم یه فولدر دارم به اسم Strongest friend که همه ی عکس های این کهور رو داره...گاهی فکر میکنم میون اون همه درختچه، نگاهش به این کهور که بیوفته، شاید منو یادش بیاد...(وقت نوشتن این چند خط بارها خودم رو برای این احساسات و فکرهام مسخره کردم و خنده ی تلخ تحویل خودم دادم، چون میدونم که ذره ای از این احساسات در طرف مقابل نیست، و برای هزارمین بار به خودم لعنت فرستادم)...
فاطمه....حواست هست؟ قرارت به شکایت نبود... میدونستی تهش چی میشه...خوب میدونستی...
شاید به گذشته برمیگردم که از ماجراهای این روزا فرار کنم...فردا میره برای نمونه برداری...دعا...
پ.ن: خوب یاد گرفتم، خوب خوب...توکلت علی الحی الذی لا یموت....
دیشب درست نخوابیدم...
ساعت هفت صبح با صدای گریه و شیون از خواب بیدار شدم، تا چند دقیقه گیج و گنگ بودم، و بعد با صدای گریه های دختر آذربایجانی و حرفاش به ترکی به خودم اومد، از قبل میدونستم حال عمش خوب نیست و توی کماست...
نشستم کنارش، مدام به خانوادش زنگ میزنه و گریه و شیون میکنه، من؟ سکوت کردم و فقط نشستم کنارش...گاهی نگام میکنه و میگه I don't believe it ومیزنه زیر گریه...ته حرفاش هم اینه نمیخوام دور از خانوادم اینجا بمونم، میترسم همشون از دست بدم یا میترسم خودم تو تنهایی بمیرم...
به تو فکر میکنم، به مامان بابا، به ف...به تیله ها...به میم.....به مرد عزیز...به همه ی آدمهایی که برام مهمن و به نامهربان...
پ.ن: غم این روزها...عمیق و دلخراش...