قبل از هر کاری، هر فکری و هر قدمی باید مینوشتم، این روزا آهنگ whale رو گوش میدم، قبل از اینکه داستانش رو بدونم عاشقش شدم و بعد که داستانش رو شنیدم عاشق تر شدم، آهنگی که برای تنهاترین نهنگ دنیا ساخته شده...کم کم دارم میترسم از این میزان آنتی سوشال بودن، منشی استاد دورتموند جوابمو داد، گفته مدارکت رو بفرست و اینکه استاده از پروپوزالت خوشش اومده، میدونی حقیقت اینه که دیگه نه اعتماد به نفسی برام مونده، نه انگیزه و نه امیدی...چند روز پیش "ص" زنگ زده بود و من افتادم به شک...بعد از حدود یک سال افتادم به شک...حالا که دقیقا ازدواج کرده افتادم به شک و حتی در مورد مهربان هم افتادم به شک، حالا که کاملا گم و گور شده از صفحه ی زندگیم و حتی در مورد خیلی های دیگه افتادم به شک...میترسم این شک آخرش دامنم رو بگیره... و من مطمئن تر از همیشه میدونم که باید خودم بلند شم و دست این شک رو از زندگیم ببرم. نه جنگی در کاره و نه ویرانی ای...پس چرا اینقدر خستم؟
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد رو امشب تموم کردم...تنها میتونم بگم زن دیوانه ی عاشق
_ شفای درد های نگفته... قسم به مضطر هزار و سیصد و هفتاد و نه سال قبل.
"الف" از رابطش گفت، من؟ شوکه ام و غمگین....نمیدونم این همه تفاوت از کجا ناشی میشه، شایدم همه ی این بیست و اندی سال رو اشتباه رفتم و اونا درست، گاهی میترسم، واقعا میترسم از رفتن، یعنی ممکنه منم روزی شبیه "الف" بشم؟
_ سپردم به تو و آبی ترین حضرت دوست که چند ماه پیش دوباره پناه بردم به رئوف بودنش...
بخشی از زندگیم روی دور کنده و بخشی روی دور تند...وانیلا رو دیروز بردم دکتر، راستش خیلی دلم نمیخواست از مشکلش چیزی بدونم، ولی نشد که توی این ندونستن باقی بمونم، به هر حال گویا ماجرای سوختگیش پیچیدست و خب نمیخوام چیزی ازین مطلب اینجا نوشته بشه، و مام که تمام مدت باهام بود به شدت تحت تاثیر زندگی وانیلا و ماجراهاش قرار گرفت و فکر میکنم این خوبه...قسمت خوب ماجرا هم برمیگرده به اونجا که وانیلا به مام گفته بود چقدر دخترت قشنگه، چقدر مهربونه، چقدر دوست داشتنیه...و من که دلم قنج رفت براش وقتی این ها رو مام برام تعریف میکرد. امیدوارم بتونم ذره ای از مشکلش رو حل که نه، ولی دردش رو کم کنم.
امروز هم بهم گفتن بیا عضو شورا شو و اکثریت به این نتیجه رسیدیم تو عضو شورا باشی...که خب من مطمئنا قبول نکردم و "میم" رو پیشنهاد دادم...امیدوارم بهترین رقم بخوره برای بچه ها.
و امان از رفتن و دور کند زندگیم....
وسط نوشتن این مطلب "میم" پیام داد و حرفای قشنگی رد و بدل شد، تنها دوستی این روزام پایدار.
_ بزرگ من، توی این بلبشوی زندگی نگاتو از من نگیر، بیشتر، آبی تر، عمیق تر و نزدیک تر از رگ گردن...
من اشتباه میکنم،بارها و بارها یه اشتباه رو تکرار میکنم...وقتی پای آدمها در میون باشه بارها اشتباه میکنم و هیچ چیز بدتر از این نیست که خودم رو نمیبخشم. امروز یه ساعتی توی راه بودم با مام تا وانیلا رو ببرم دکتر، با اینکه دیروز باهاش هماهنگ کرده بودم، اما بازم دختر لجباز پاشده بود رفته بود ضایعات جمع کنه. قراره بازم برای چهارشنبه وقت بگیرم براش، امیدوارم این دفعه بیاد. از دستش عصبانیم مخصوصا که بابا سرش بهم تیکه انداخت ولی توی این لجبازیش خودم رو دیدم. فاطمه ای رو دیدم که به آدمها کم محلی میکنه تا امتحانشون کنه و ببینه تا کجای ماجرا پای اون وایسادن. فاطمه ای که لجبازی میکنه و بارها به آدم ها فرصت این رو میده که برگردن و ببیننش، فاطمه ای که همه ی هزار بار از خودش عصبانی میشه، چون همه ی آدمها دفعه ی اول این بی محلی رو نشونه ی بی شعوری میبینن و میرن و دیگه برنمی گردن. اما تصمیم دارم من برای وانیلا همه ی آدم ها نباشم، اون آدمی باشم که تا آخر پای لجبازی هاش وایمیسه. یه دختر با پوست آفتاب سوخته که زندگیش لابلای زباله ها میگذره قطعا ارزشش رو داره، ذره ذره محبت رو میفهمه...چقدر همشون رو دوست دارم و چقدر دلم میخواد یه عالمه محبت اضافه جمع کنم براشون. انگار محبت من کم میاد برای هر چهل و یک نفرشون.
هر صبح که از خواب بیدار میشم هر سی و دو تا دندونم درد میکنه و این یعنی کابوسای شبهام دارن زیاد میشن.
چقدر بلاگستان ساکته... بیست و چهار تا بازدید تا امروز...چقدر سکوت اینجا مقابل هیاهوی اینستا خوشاینده.
_ ببین که ذره ذره آب میشوم...ببین سراب میشوم.
دورترها که می نوشتم عاشق تر بودم، سر به هواتر و خیلی عاشق تر، هوم، دو بار نوشتم عاشق تر چون هزار و یک بار عاشق تر بودم. حالا اما گاهی خطی از یه کتاب، صحنه ای از یه فیلم و...فقط همین ها اون حجم بی اندازه ی حس هام رو زنده می کنه. غمگینم یا نارحت؟ بدون شک هیچ کدوم، دوره ی غم گذشت، حالا، این روزها، این پاییز، این سال...بدون حس ترین آدم این بیست و اندی سالم.
_ عزیزترینم، گل پنبه جان... شما استثنای همه ی این سال هایی... دلتنگترینم.