توی کتابخونه محبوبم نشستم و به تنهایی عمیق سال ها بعد فکر میکنم...حرف زدن با نامهربان بی شک جواب فکرهام نیست...اما بدی ماجرا اینجاست که تنها جواب احتمالی که به ذهنم می رسه همینه....انگار باقی درها رو محکم بسته باشم و آخرین لکه ی نور باقیمونده همینه....
پ.ن: میشه دری بگشایید؟...
سراسر این آبی بیکران رو خوندم
از مهربان و نامهربان
از استاد آلمانی و لحن خشکش
از مقاله های سرنوشت
حتی از اون شعر معمارانه
و یه ایمان محکم
خوبه، جالبه، خیلی شبیه به زندگیه، خودِ خودِ زندگی!
خیلی ممنونم که خوندین، کامنتتون امروزمو ساخت، دوستیایی که از پشت این کلمات شکل میگیره برام خیلی ارزشمنده... راستی نظرات وبلاگتون بسته بود وگرنه حتما ازذوقم برای انتخاب شعر مولانا مینوشتم.
تنهایی عمیق سالها بعد...
+بود آیا که در میکده ها بگشایند؟