امروز پسرجانم تماس گرفته که فردا کتاب قرآنمو بیارم خانه علم بهم درس میدی؟...و من بعد از پنهان کردن چند روز بسیار غمگین و تاریک پشت لبخندهای همیشگیم...یه لبخند از نوع واقعی می زنم. یادم باشه از پسرجانم مفصل بنویسم اینجا.
گفت: لبخندنت غنمیته...نگفتم: خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی...
پ.ن: بزرگ من...همه ی این روزها...همه ی این حجم انتظار که توی دل من و میم رخنه کرده و ذره ذره امیدمون رو می بلعه...سپردم به رحمان و رحیم بودن شما...به حق سی روز پیش رو....
همون حکایت محو شدنه...
فنا...
فنا شدن آرزوست
تو مست مست سرخوشی من مست بی سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام
بگذر از لبخند و اشک و خنده و گریه، بی سر سرخوش باش و بی دهان بخند...
بی دهان خندیدن ...استعداد شگفت انگیزی میخواد
و هو سمیع بصیر


درود برشما فاطمه بانوی عزیز
ممنونم