دراز کشیدم توی تخت، روبروی پنجره و نگاهم خیره به آبی آسمانت، فکرا و تصاویر بی اندازه از جلو چشام رد میشن، آروم از ذهنم میگذره، یه نشونه، فقط یه نشونه بفرست که هنوز دوستم داری...و ناگهان نزدیک به ده پرنده از روبروی پنجره میگذرن...و چه کسی جز من توی صبح جمعه ی یک پاییز از دیدن این صحنه لبخند به لبش میاد....ممنونم یا رفیق من لا رفیق له...ممنونم بزرگ...ممنونم.
پ.ن: دست او بالای همه ی دست هاست...
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری
تنها کاری که ازم برمیاد اینه که برم اصل شعرو کامل بخونم و سراسر ذوق بشم...هزارباره ممنونم.
یدالله فوق ایدیهم