صبح پیام داد که دوست دوران ارشدش تو اتوبوس تهران شیراز بوده و.... زنگ زدم بهش...بعد از کلی گریه گفت من میترسم، از مرگ میترسم فاطمه...
کار مدارکم دم آخر گیر افتاده به سفارت...به یه سختی امشب خودمو رسوندم تهران که فردا صبح پیگیر بشم و تا ظهر باز برگردم اصفهان، تو فرودگاه تا نتم رو وصل کردم، دیدم باز پیام داده، نوشته بود میشه براش نماز شب اول قبر بخونی؟...
براش نماز خوندم...برای دوستِ دوستم...برای کسی که یه بارم ندیدمش...
یعنی کسی واسه من هم نماز شب اول قبر میخونه؟....
دنیا جای غریبیه....خیلی غریب...واقعا ارزشش رو داره؟
پ.ن: یه روز دیگه بهت نزدیک تر شدم....
چشم
بحث فراموش کردن و گذشتن و این حرفا نیست...
یه جوریه که نمیشه حتی مثال زد براش...
ولی یه جورایی شبیه بی اعتماد شدنه...
آدم تو یه لحظه بی اعتماد میشه برای تمام عمر...
نه، اصلا شبیه فرو ریختن و ویران شدنه...
دیگه هیچوقت برنمیگرده اون ساختمونی که با خاک یکسان میشه...
آبیه که ریخته شده...
کاریش نمیشه کرد...
یا بهتر بگم کاریش نمیخوام بکنم...
اینجوری زندگی کردنو انتخاب کردم و قواعد بازی رو هم یاد گرفتم دیگه...
حتی خودمم نمیخوام که همه چی مثل قبل شه...
سوال...
حیرت...
من همچنان تو موضع نصیحت نیستم...در واقع خودم خودمو گم کردم و دارم سعی میکنم پیدا کنم خودم رو...اما باز هم تاکید میکنم حتما پیش یه تراپیست برین...حتی شده مجبورتون کنم و برم رو اعصابتون با هر بار گفتن این قضیه...این کارو انجام میدم...چون میدونم توی این حالت موندن اصلا به نفعتون نیست و از طرف دیگه کاملا درک میکنم که نخواین از این حالت خارج بشین...دقیقا این جمله رو با پوست و استخون درک میکنم که حتی خودمم نمیخوام که همه چی مثل قبل بشه...واسه همین، خواهش میکنم هر چه زودتر پیش یه تراپیست برین.
یک روز دیگه بهت نزدیک تر شدم...
بی نظیر بود این جمله، البته اگه درست فهمیده باشم...
دیشب راجع به این جمله هیچی نگفتم...
تمام امروز بهش فکر کردم...
شاید من وقتی ببینمش، تو چشماش نگاه کنم و دو قطره اشک بریزم یا نریزم...
بعد سرمو بندازم پایین و از یه ور دیگه برم...
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟
ما را که نه غم دوزخ و نه حرص بهشت بود
ما که فقط ازت خواستیم بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم...
چی شد که اینجوری شد؟
چی شد که همه چیزو خراب کردی؟
درست جایی که باید میبودی، درست همون وقتی که بیشتر از هروقت دیگه تو زندگیم نیاز داشتم به آغوشت...
مثل اون لاک پشتی که تو آخرین قدمش تا برسه به دریا، به پشت میفته و به دریا نمیرسه...
کاش یا میفهمیدم چیکار داری میکنی با من یا میتونستم بپذیرم که قرار نیس بفهمم...
کاش میدونستی چی به سرم اومد تا ازت ببرم...
تو میدونستی من اگه ببرم، دیگه بریدم...
دیگه با تمام طنابای دنیا هم وصل نمیشم بهت...
و وقتی وصل نشم میمیرم...
تو همه چیزو میدونی...
تو میدونی که من مردم، 11 ساله که بی تو ام...
تو میدونی که من بی تو 11 ساله که مردم...
بعضی مردن ها هیچ زنده شدنی ندارن...
من هرگز زنده نخواهم شد...
یازده سال برای فراموش کردن خیلی کمه...شاید هم خیلی زیاد...باید گذشت، نه؟ باید بگذریم، نه؟
دردناک بود جمله هاتون، بعضیامون چطوری انقدر سخت میشیم؟ چطوری انقدر پر از درد میشیم؟...می ارزه واقعا؟ چقدر پر از سوالم، پر از سوالای گنگ...
چرا اینجوری میکنید با آدم آخه؟!
هرچقدم که بگی
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
و ...
بازم به تهش که میرسی میگی:
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
انگار جای خون، درد تو تمام رگهام جاری شده...
یه درد مبهم و ناشناخته...
بگذریم...
این روزای آخر به امید بیشتر از هر چیز نیاز دارین...
شما جز خوبان روزگارین ها...قدر خودتونو خیلی باید بدونین