انگیزه ی حرف زدنم کمرنگ شده...شاید هم چون دوباره زیادی غر غرو شدم اما دلم نمیخواد از تلخی های اینجا بگم...
در هر حال اینجا هم وارد قرنطینه شده و همه چیز تعطیل...رسما توی اتاق چهار در پنجم حبس شدم....و بدترین نکتش اینه که پنجره ی به اون بزرگی به ساختمان شهرداری زشت شهر باز میشه و ازیه گوشه ی محدودش میتونم به مارتینی نگاه کنم فقط...تا یه ماه دیگه قراره اینجا بمونم...تنهای تنها...
خودتون رو سخت بغل کنین و مواظب خودتون باشین....
پ.ن: دوباره فقط منم و تو...و به طور خودخواهانه ای فکر میکنم میون این هفت میلیارد...تو حواست فقط به منه...و بی شک به الباقی هفت میلیارد...
میگم
روی کاغذ
با خودکار
نمیدونم چرا یاد این بیت سعدی افتادم:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
من قرنطینه تنهایی رو خیلی میپسندم، حیف که شرایطش مهیا نیست.
پ.ن. هنوزم هفت میلیاردیم؟
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
شما که کلا وبلاگ رو رها کردیم...ولی بازم اینجا بگین...از هر چه...