شبها پنجره رو باز میکنم، میرم توی قابش میشینم، هوای سرد میپیچه لای موهام، انگار سلول به سلول تنم زنده میشه، جون میگیره...به مارتینی نگاه میکنم و نوری که روش تابیده و شکل هایی که هر لحظه عوض میشه...نمیدونم ته این راه چی میشه...مخصوصا که حالا همه چیز به هم ریخته، توی اتاقم حبس انفرادی میکشم انگار، و یه اروپایی سرد که عین خیالش نیست یک خاورمیانه ای که پس انداز یه سالش اندازه ی دو ماه زندگی اینجاست، چقدر میتونه ازین آشفتگی رنج بکشه...اما من شما رو دارم...شما همه ی دارایی این دختر هستی...همین همه ی عمر کافیه...نه؟
ترجمه ی انگلیسی از محبتت، چشمام پر از اشک شد چی میشه؟ یه چیزی که حس واقعیو منتقل کنه...چقدر کلمه ها عاجز میشن اینجا...
فردا برای مرغای دریایی،اردکا، کبوترا غذا میبرم، طفلکیا از بس همه توی قرنطینه موندن، بی غذا موندن و تا یکیو ببینن راه میوفتن دنبالش. راستی یه Cat cafeپیدا کردم، به فاصله کمتر از چهار دقیقه از خونم...یه لحظه احساس خوشبختی عظیمی کردم که حالا که از گربه هام دورم، این موجوداتو میتونم بغل کنم.
امروز مجبور شدم برم بیرون....و تصمیم گرفتم از فردا حداقل برای پیاده روی یا دوچرخه سواری هم که شده روزی یه بار از این حبس انفرادی بیام بیرون...
قول بده روزی یه اسکیس بکشی، باشه فاطمه؟....یادت نره اومدی اینجا که یاد بگیری، بفهمی، حتی اگه حبس شدی، دست از یاد گرفتن نکش، حال روحت رو خوب کن و تا توان داری یاد بگیر، یاد بگیر، یاد بگیر...
این پست رو با صدای دریا از آهنگ temporary peace نوشتم...حالم خوب نبود اولش، اما نرم نرم بهتر شدم، ممنونم...
پ.ن: امشب احساس تنهایی و عجز میکنه این دختر...میشه محکم تر بغلش کنی؟...
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
همین!
+ اشک
+ شرمساری، ساری
بی تعارف:
نمیخوام خیلی شخصیش کنم، اما به نظر میرسه هرچقد بریم جلو شما متوجه میشین که من اونقدام که فکر میکردین خوب نیستم، برعکس هر چقد بریم جلو من مطمئن میشم شما همونقدر خوبین که من فک میکردم، حتی یه وقتایی مثل الان یهو بهم میفهمونین که خوبیای شمارو خیلی دست کم گرفته بودم.
درست فرمودن جناب مولوی:
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
قدر شما، سرمایه های زندگی رو بیشتر از اینا باید دونست. قول میدم تمام تلاشمو بکنم که سرافکنده نشید تو این نذر.
هیچ کدوم از این حرف ها نیازی نیست، من مهر شما رو زمانی که به شدت از لحاظ روانی پریشون بودم ، فراموش نمیکنم، فقط امیدوارم هر چه زودتر از حال خیلی خوبتون بگین واسم.
ممنونم، دلخوشم به دل گرمی های شما.
زمان که بگذره سختی هاش واسه من و تعجبش واسه شما رسوب میکنه، اون وقت شاید خیلی راحت تر بشه درمورد همه چی حرف زد.
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...
شاید نباید بگم، ولی میگم، از دیشب یه نذر کوچیک کردم براتون...و ایمان دارم وقتی چهل روز از سی سالگیتون بگذره، به برکت وجود کسی که سپردمتون بهش، از حال خیلی خوبتون میگین
سی سالگی
خبر خوب:
بعد از حدود هفت سال اعتیاد، امروز سیزدهمین روزیه که مصرف نداشتم
خواهش:
سختی جسمیش رفع شده، سختی روانیش از اینجا به بعده، دعا لطفا
میبینید؟ آدم یه وقتایی فکرشم نمیکنه!
+ همه هستی من آیه تاریکی است
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
.....
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم...
دلم میخواد از تعجب و شوک و چیزی که فکرشم نمی کردم صرف نظر کنم...
میسپارمتون به بیکران آبی زندگیم...میدونم نگاهش به دوستان من هم هست، میدونم نگاهش به هممون هست...توی روزای قشنگی سی سالگی رو تجربه میکنین...منتظر میمونم تا خبرهای خوبتر ازین بهم بگین
خبرهای خیلی عالی تر...
پس از ته قلبم میگم سی سالگی مبارک...قطعا روز به روز مبارک تر میشه، شک ندارم...
سبز خواهی شد، میدانم، میدانم، میدانم...
Antimatter - The immaculate misconception
خیلی خوب...دوست داشتم
ا لیس الله بکاف عبده
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
پ.ن. انا عند القلوب منکسره
ای عطای دست شادی بخش تو
دست این مسکین گرفته بارها
دعا، لطفا، ممنون
الیس الله بکاف عبده...
به یادتون هستم بدون شک...