میدونم ریشه ی همه ی حس های این روزام برمیگرده به اون خونه ی خشتی که امسال شد دهمین سال ندیدنش...شب شده، طول روز توی باغچه مشغول چیدنشون بودی و حالا بغل کردن و بوسیدنت طعم نعنا میده...دلم تنگ شده گلپنبه جانم...باید برگردم ایران، زود زود برگردم و مامانو محکم بغل کنم، دستای بابا رو که این روزا بیشتر میلرزه با نگاهم نوازش کنم، خواهرکم رو با لبخند غرق محبت کنم، با تیله هام برقصمو کشتی بگیرم...بعدم همه رو بغل کنم و تا آخر دنیا داشته باشمشون...زندگی ناجور کوتاهه فاطمه، چرا یادت رفت؟
همش تقصیر این نعناهای خشکیه که امروز از مغازه ی افغان گرفتم و حالا از عصر خونم عطر کودکی گرفته...
پ.ن:شیشه را در بغل سنگ نگه دار که نگهدار تویی...
پنجره رو باز کردم بعد مدتها، صدای بارون پیچیده تو اتاق، تو ذهنم صدای فکرای مختلف، حرفای میم، برخورد دختر ایرانی اینجا، مرور گذشته، ازون شباست که دلم میخواد فقط به صدای بارون گوش بدم و خوابم ببره، اما نمیشه، نشده تا الان که سه و چهل و یک دقیقست...نه بازی، نه رصد پستای اینستاگرام، نه دیدن این سری بازی های مافیای شهر، نه نقشه کشیدن برای تعطیلات پیش رو، نه فکر کردن به پروژه، نه خوندن درسای آنلاین زبان جدید، هیچکدوم نتونست صدای ذهنمو خاموش کنه...
این روزای غربتو یادت بمونه، باشه؟...
پ.ن: یه جمله ی معروف که نمیدونم از کیه، شاید هم یه آیه یا ذکره...ما روی شما خیلی حساب کردیم...
دیشب با دو تا از بچه های ایرانی شب یلدای مختصری برگزار کردیم، به آرومی گذشت...اینجا وارد لاک داون شده وتعطیلات کریسمس هم به اون اضافه شده...حالا انگار بذر مرگ پاشیدن توی شهر...
یلداتون مبارک...گرچه منتظر فال حافظ بودم، نیستین و خبری نیست ازتون...امیدوارم هر جا که هستین خوب باشین....
الهام عزیز...کنار غم دوستت بمون که میدونم می مونی
پ.ن: نوازشی با نگاه...
این روزها که پنج شنبه ها شوق فردای تعطیل رو به دلم نمیارن و به جاش جمعه ها نوید دو روز تعطیل رو میدن، کمتر به تو فکر میکنم اما امروز بی آنکه حواسم به پنج شنبه بودن باشه، از صبح توی ذهنم چهار زانو نشستی...به سمت راست اتاق میرم و کودکی و عصرهای پنج شنبه ی زمستان که دو تایی توی رختخواب گرم و نرم و فیلم های شبکه دو رو میدیدیم از جلوی چشم هام رژه میره، به سمت چپ اتاق میرم و با صدای نرم و ظریف همراه با لبخندت از خواب عصرگاهی نوجوانی بیدارم میکنی تا جودی ابوت ببینم...با نگاه به آسمان نیمه ابری حوالی ساعت سه و نیم عصر که نرم نرمک رو به تاریکیه، حمد و سوره ی این پنجشنبه رو رهسپار سنگ مزار خاکستریت در شهری دور میکنم و میدونم که نسبت به ده سال گذشته، ده سال به هم نزدیک تر شدیم...
پ.ن: قسم به روز و شب...که پروردگارت هرگز با تو وداع نکرده است....
قبلترها حس میکردم کنج اتاقم تنهام که تنها بودم واقعا...اما تنهاییش فرق داشت با الان، پشت در اتاق اگرچه نه همیشه، اما صدای زمزمشون، دلنگرانی و محبت بی دریغ و گاهی نابلدشون جاری و باقی بود مثل گل همیشه مورد...اما حالا پشت در اتاق به اصطلاح خانه ام، خالی خالی جریان داره...
پیام داده که گذشته هم همچین تحفه ای نبود...و من فکر میکنم چطور کلمه ها میتونن انقدر تیز و برنده بشن که از فاصله ی هزار هزار کیلومتری وقتی عصر دوشنبه نشستی توی تخت، خودت رو زخمی و خونین توی یه کارزار نابرابر ببینی؟
باید بنشینم به طراحی و به بعد فکر نکنم...به خیلی بعد فکر نکنم...حال رو دریابم و گاهی از پشت گوشی قربان صدقه شان برم و وقتی میگن پس کی زندگی؟ نگاه مختصری به آسمان بندازم و بگم تا او هست، زندگی هست، عشق هست، آبی هست...
هر وقت کار خوبی انجام میدادم، میگفت الهی گل مورد بشی...و من که هزار بار میپرسیدم گل مورد یعنی چه؟ و او که هزار بار لبخند می زد و میگفت گل مورد، گل همیشه سبزه...الهی همیشه سبز باشی...
پ.ن: خودت رو دریغ نکن از این نابلد راه...