که نوشتن کسب و کار او بود...

انگار دست و دلم به نوشتن نمیره، خوب که دقت میکنم خیلی وقته که درست درمان برای نوشتن وقت نگذاشتم، نه به ماه، که به چند سال میکشه...حالا جز همین روزمره نویسی خیلی سطحی گاه و بیگاه اینجا، توی هیچ صفحه ی رسمی دیگری نمینویسم! به یاد وبلاگ قبلی می افتم، چقدر زمان میذاشتم برای نوشته هام، چقدر ویرایش میکردم و حالا...

قبل‌ترها که سودای درس خوندن توی یه کشور خارجی رو داشتم، فکر میکردم، تنهایی غربت بهترین زمان برای نوشتن داستان های توی سرمه، برای معروف شدن در اوج گمنامی به عنوان نویسنده ای که تا سال ها توی شهر کوچکش شناخته نشده بود و سردرآوردن از یه کشور اروپایی، باعث دیده شدن و خوانده شدنش میشد، حتی بارها عکس کوچکم رو بالای اولین داستانم توی همشهری داستان تصور کرده بودم...چه زود نوشتن جایگاهش رو توی زندگیم از دست داد، چه زود خواندنم متمرکز شد روی کتاب ها و درس های معماری...خیلی وقته هیچ کتاب داستانی رو دست نگرفتم. مارکز و سلینجر و حتی آن یکی نویسنده محبوب کتاب دیوانه بازی که حتی حالا اسمش رو هم از یاد بردم! خیلی وقته توی زندگیم خبری ازشون نیست.

نمیدونم دقیقا چیزی که تجربه میکنم حمله ی پنیک اتک هست یا نه، ولی چند باری بطور عجیب غریب بی قرار شدم، اضطراب شدید، همراه با تپش قلب و همزمان میل شدید به گریه و ناتوانی و عجز رو تجربه کردم و هیچ کدوم از راه هایی که همیشه آرومم میکرد، دیگه اثر نداشت. یادم باشه اگه دکتر رفتم این مورد رو هم صحبت کنم در موردش...اگه رفتم.


پ.ن: از سحر روز نهم سلام....

دارم قصه میشم...

برنامه زندگی: صبح چای و کوکی، دو ساعت کار، آشپزی و یه لیوان قهوه، دو الی سه ساعت کار، مرور زبان زبان نفهم این کشور که دارم کم کمک بهش علاقمند میشم، الباقی نتفلیکس و غرق خیالات...این وسط اگه هوا خوب باشه پیاده روی هم میرم...فعلا که این چند روز آسمون عبوس بود شدید


مامان زنگ زده بود امروز...میگه هنوزم دوستش داری؟ نگاهش میکنم و با عجز میگم آره، میگه با وجود همه ی چیزای ناخوشایندی که ازش میدونی، هنوزم دوستش داری فاطمه؟ اشک هام رو محکم نگه داشتم و بازم میگم آره...میگه بیا ایران، در موردش حرف میزنیم، اگه هنوزم دوستش داری ازدواج کن باهاش... همین الان صدای یه کلاغ از دور دور دور میاد...حالا از ظهر نشستم با خودم  به مرور...چرا به مامان راستشو نگفتم؟ نگفتم که دوستش دارم ولی  بیشتر ازش بدم میاد، که دیگه خیلی وقته برام مهم نیست، که توی دعاهای بعد نماز صبحم میگم خوشحال باشه با هر کی که هست...که این روزا هیچ کیو دوست ندارم...که بیشتر از همه خودم رو دوست ندارم که اجازه دادم به اینجا برسم...که هنوزم دوستش دارم...


همه ی فکرای درونم همینقدر متناقضه، که چرا الان مامان باید بگه من مانع رسیدنت به کسی که دوستش داری نمیشم دیگه...که بگه من و بابات دیگه پیر شدیم، که بگه نمیخوام تنها بمونی، که نگفتم چرا الان مامان اینا رو میگی بهم؟...


پ.ن: خلوت نکردم خیلی وقته باهات...شاید چون همه ی این چند ماه فقط من بودم و تو...انگار ندیدمت خیلی وقته...بس که با هم تنها بودیم...هوامو داشته باش، نکنه بشکنم دوباره؟ نکنه خراب کنم دوباره؟...


1400

عیدتون مبارک دو همراه همیشگی آبیگرام...عید همه ی دوستانی که گذرشون به این صفحه می افته هم مبارک...شلوغم این روزا، برمیگردم و پیام های با محبتتون رو جواب میدم...

من که از سنگه دلم....

توی پیج یکی از همین بچه های خارج نشین که همیشه شخصیتش برام مرموز و عجیب بوده، صدای مرشد ایرج رو تصویر کربلا  رو میبینم و میشنوم، به مناسبت تبریک تولد، پست گذاشته و من برا اولین بار صدای مرشد ایرج رو میشنوم و چه خوب این صدا و سوز  روی متن زندگی یه دختر توی آلمان  میشینه....


چرا اینطوری باید بفهمم؟ چرا اون متوجه نشد که من از لابلای نشونه هاش میفهمم کی این زجرو بهش داده ...دنیام زیر و رو شد...


پ.ن: سخت میشه دنیات...بیش از توان سخت میشه...و چه خوب پناهم میدن...

گفتگو

میگه توی سی وی هایی که واسم میفرستن، عکسای دخترای ایرانی خیلی عجیبه، کمتر کسی شبیه تو بوده،  من همیشه قبل از دیدن محتوای سی ویشون به عکساشون نگاه میکنمو تعجب میکنم، میپرسم چرا؟ میگه آخه یه عالمه میک آپ دارن، موهاشونو کلی به نمایش میذارن، یه لبخند عجیب غریب دارن، با توجه به چیزایی که از ایران شنیدم، باورم نمیشه اونا از ایران باشن، میگم متوجهم، نسل جدید با من خیلی فرق دارن و من شاید نماینده ی درستی از جامعه ی امروز ایران نباشم، میگه فکر نمیکنی به خاطر گرفتن آزادیشونه؟ با تاسف سر تکون میدم و میگم چرا مشکل دقیقا از همینه....در ادامه میگه تو تنها ایرانی هستی که تو این سالها موسسه گرفته، میدونم رئیس دانشگاه یه سری دوست و همکار ایرانی داره، ولی به خاطر یه سری محدودیت ها، هیچ ایرانی ای موسسه ما نگرفته این اواخر...باز میگم متوجهم...

بعد از مدت ها نشست باهام صمیمی تر حرف زد.


پ.ن: هممون رو سخت در آغوش بگیر...میدونم که تکراری اما دنیایی سخت نیازمنده...