اولش برای خاطر تنهایی ها می نوشتم....بعدتر تبدیل شده بودی به پناه...از یک جایی محض خاطر علیرضا و خواندن شعرهاش...بعد هم الهام به جمعمون اضافه شد...و یک روز طوفان ها شروع شد...یعنی قبلش طوفان نبود؟...که بود...مگه می شد زندگی بی طوفان باشه...اما انگار میل نوشتن ازم گرفته شد...افتادم توی سراشیبی زندگی...که فاطمه ی ااون مسیر رو دوست نداشتم...و نوشتن از فاطمه ای که دوستش نداشتم محال بود...
حالا کجام؟...روزهایی خودم رو دوست دارم و روزهایی نه...اما غرق غرق غرق کارم....توی کشور سومم...با عمیق رضا میانه ی راهم...گاهی دوستش دارم و گاهی فاصله ای به سال نوری بینمون احساس می کنم....گاهی حس می کنم دوستم داره و گاهی به فاصله ی سال نوری ازم دوره...چی میشه تهش؟نمی دونم...چی میشه ته زندگی فاطمه؟...نمیدونم...اما رفتن...همیشه رفتن...
پ.ن: پناهم بده...
سی وسه ساله شدم....کنار خرابه های روم...وقتی کلزئوم در آغوش گرفته بودم...وقتی تکیه داده بودم به ابلیسک وسط میدان، وقتی به غروب از گنبد جامع فلورانس نگاه می کردم...
پ.ن: نه دوریم و نه نزدیک...اما هستیم...میان رفت و برگشت پرتکرار....شما هنوز هم...و تا همیشه....تنها دارایی من هستین
من عهد تو سخت سست می دانستم
بشکستن آن درست می دانستم
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست می دانستم
پ.ن: محرمیت...هفت روز...