Where is your big smile...

اومده خونم...حس میکنم حقش نیست که شاهد اخم و تخم و پکر بودنم باشه همش، دیگه بسشه....خلاصه به این نتیجه میرسم که باید عکسامو نشونش بدم...عکس اون روزا که موهام بلند بود و توی اون یکی کشور بود، عکسمو قبل اینکه تو این یکی کشور با هم دوست بشیم...فولدر عکسایی که با دوربین لپ تاپ گرفتم باز میکنم....همه ی عکسای مو بلندم که تو موقعیتای مختلف گرفتم نشونش میدم....حواسم به صورتش نیست و با کلی آب و تاب از موهای بلندم تعریف میکنم و خب از روی بعضی عکسا هم سریع میگذرم چون در حال گریه کردن گرفتمشون....بعد از کلی عکس نشون دادن، نگاهم میوفته به صورتش، مات و مبهوت نگام میکنه، میگم چیه؟ میگه پس اون لبخند بزرگت کجاست؟  تو توی همه عکسای این مدت یه لبخند بزرگ داشتی، عکستو که به هر کی نشون دادم گفت بهم این دختر چه لبخند بزرگی داره، پس چرا تو اون عکسا خبری از لبخند بزرگت نیست؟....ساکت میشم...و از حقیقتی که متوجهش نبودم این همه سال، یخ می زنم....


پ.ن: لبخندهای بزرگ حقیقی...

مثل بقیش که یادم رفت...

خسته ام آبیگرام...خیلی خیلی خیلی ...


پ.ن:  یادم میره اینو هم...نه؟ 

دژم یعنی یک خشمگین غمگین دلتنگ...


آبیگرام، از کجای قصه بگم؟ از اونجا که دلم همیشه خانواده میخواست؟ از اونجا که هیچ چیز زندگیمون شبیه خانواده نبود؟ از اونجا که بعد از رفتن من و خواهرک از اون خونه، بعد از این همه سال...شاید بشه بهشون گفت خانواده؟ 


در تلاشم که نیوفتم توی سرازیری غمگین شدن برای خودم...نیوفتم به یادآوری خاطرات فراموش شده...نمیخوام دیگه برم تراپی، فعلا دو هفته کنسلش کردم و فردا میخوام بگم که من نمیتونم این همه زخم باز رو با خودم جابجا کنم....


میگه یه چیزایی رو نباید به یاد آورد، همون بهتر که فراموششون کردی...اصلا برا چی میخوای تو گذشته بگردی ببینی چیا شد...چیا نشد...


پیام ها رو تایید نمیکنم فعلا


راه حل جدیدم...رفتن به کتابخونه و هدفون گذاشتن و با صدای بلند آهنگ گوش دادن و کار کردن...میگه چطوری میتونی کار کنی؟ میگم صدای فکرای تو ذهنمو خاموش می کنم...و بعد تمرکز می کنم و کار...


پ.ن: می دونم...می دونم....

جمعه که تحویل موقته...

یکی از قشنگی های تو میدونی چیه؟ که یادم میاری بخشی از مشکلاتی که تا امروز داشتم رو ...باورم نمیشه آبیگرام من همون آدم دو سال قبل باشم....دو فوریه میشه دو سال که مهاجرت کردم و چقدر فراز و نشیب داشت این دو سال و چقدر تنهایی همه رو به دوش کشیدم...خیلی چیزا رو حتی تو هم نمیدونی...خانواده و نزدیک ترین دوستام که هیچ...اما خوبه که دارمت...


گاهی نمیتونم به گامنت ها جواب بدم، ببخش علیرضا، باید سر فرصت بخونمشون و دوست ندام جواب سرسری بدم تو این روزای شلوغ...


پ.ن: ممنونم که ناامید نشدی ازم هیچوقت...

اوهوم

روز گرم تابستان کویر رفته بودیم باغ پدربزرگ...پدربزرگ سال ها پیش رفته بود و چه اندازه این باغ و قصه های پشتش غم داشت، اما شما بودی هنوز گل پنبه جانم...وسط گرمای طاقت فرسا، یه نسیم خنک گره خورد به درخت های باغ ...گفتگوی درخت ها توی اون لحظه، و نسیمی که توی اون لحظه طرب انگیز بود و شما که گفتین: این نسیم یعنی الان یه گروه از فرشته ها از آسمون رد شدن...و همین کافی بود تا حالا توی سی و دو سالگی با هر نسیم طرب انگیز، دسته دسته فرشته ها ازآسمون جلوی چشمام رد بشن... 


پ.ن: شادی های کوچک...شادی های کوچک که منجی این زمانه اند...برای همه ی آدم ها....