بی شک اینترنت از ما آدم های مجازی ساخته، با احساسات مجازی و دوستی های مجازی تر...
پنجشنبه وقت سفارت گرفتم، قراره با ز بریم تهران، امیدوارم همه چی خوب پیش بره...
یک آن به سرم زد و به غیر از پیامای واتس آپ، مابقی پیام ها رو پاک کردم...فعلا ازین تصمیمم بسیار راضیم...تا ببینم آینده چی میشه.
گاهی خودم رو تو خونه ای تنها اونطرف دنیا تصور میکنم که صبح ها به سختی از تختخواب جدا میشه، حس غریبی بهم میده این تصور...گرچه همه ی این چند ماه عین این همین تصویر بود...اما با فاصله ی طولانی از خانواده...نمیدونم، بهتره فعلا بهش فکر نکنم.
باید برم پیش روانپزشک، تراپی لازمم بنظر خودم...
پ.ن:بزرگ شدم...نه؟ بزرگ و سخت...توی آغوش امنت ، آرومترینم...رهام نکن.
به خونه برگشتم...جای همیشگی نشستم و حمام آفتاب میگیرم...آن هم آفتاب بعد برف...ناخودآگاه نگاهم به آخرین وبلاگ های آپدیت شده بلاگ اسکای میوفته، شاید واسه اینه که اینترنت قطعه و به جای دیگه ای دسترسی ندارم، همزمان با قوری محبوبم برای خودم چای درست کردم و پچ پچ میخورم...پچ پچ کشف جدیدمه، اولش طعمش رو دوست نداشتم و یکباره عاشقش شدم...مثل همیشه ...
اگر به شکلات و کیک علاقمندین طعمشو امتحان کنین...داشتم از وبلاگ ها میگفتم، دو سه تایی رو خوندم..یکی متعلق به دختر بیست و شش ساله بود و دیگری زنی چهل و پنج ساله...عجیب بود، چقدر درد مشترک داریم همه و چقدر غریبه ایم همه...همه از تنهایی گله مندیم، از رابطه هایی که درش هیچ خوشحال نیستیم، از دوست داشته شدن های نصفه نیمه، از دلتنگی های تمام...چه میدونم، حتما خوب میشیم بالاخره، حتما عشق درست درمان زندگیمون رو پیدا میکنیم یک روزی...حتما زندگی میکنیم این زندگی رو بالاخره...جالب بود که همه از اسم های مستعار استفاده میکنیم و همه ترس از دیده شدن داریم...
باید روی schedule کار کنم، جمعه هفته پیش اولین اسکایپ رو داشتم، چنگی به دل نمیزد و استرس خراب کرد مکالمم رو...اگه تا جمعه هفته دیگه اینترنت وصل بشه، دومین اسکایپمو دارم...
باید خلوت کنم با خودم...باید تمام پیام هاشو پاک کنم، باید دست از مرور هزار باره گذشته بردارم، حداقل اون روزایی که به نامهربان گره میخوره، متفاوتیم...دنیاهای متفاوت و شاید تنها شباهتمون دوست داشتن باشه...گرچه اون هم متفاوته، دوست داشتن من کجا و دوست داشتن اون کجا....خودخواهه...شاید هم این منم که خودخواهم..گیج و گنگم هنوز...باید با خودم حرف بزنم...باید خودم و تنهاییم رو سخت در آغوش بگیرم...باید دوباره آشتی کنم با بزرگ عزیز...
نوشتم کاسه ی مهر تو از کنج لبم کم بوده...نوشت آغوشتو میخوام...چرا دوست نداشتم جوابشو؟...
با اون همه ادعا...خراب کردم، شاید جبران حرفایی بود که به میم زدم، شاید جبران سرزنشهام به ال بود...شاید هم من یکی بودم مثل بقیه...و توهم تفاوت داشتم.
همه ی جمله هام به یه نمیدونم همراه با تاثر و تأسف ختم میشه.
باید از تردیدهام جدا بشم...فعلا به ماجراهای قطعی زندگیم بپردازم...
کمی حرف بزنین...از خودتون بگین...
پ.ن: روی کوه های روبرو برفه...در زمینه ی آبی بیکران آسمان...همین تصویر کافی نیست برای آشتی مون؟ برای قول و قرارهای دوباره مون؟...نفس عمیق میکشم عطر بودنت رو...آبی بیکران زندگی...
پ.ن: از هم دوریم...انگار کسی چنگ انداخته به همه ی گره هایی که نشان وصل داشتن، انگار کسی خیره خیر، ویران کرده راه هایی که به شما ختم میشدن...و من هر روز زیر لب آرام زمزمه میکنم :گریزانم ازین دوری...
توی تخت کنار پنجره نشستم، چراغ ها رو خاموش کردم و زل زدم به صفحه ی روشن لپ تاپ...فکر میکنم این مدت چقدر از خودم دور افتادم، خلوت نکردم با خودم، فکر نکردم به اتفاقات عجیبی که با سرعت زیاد اطرافم در جریانه...نمیدونم تاثیر قرصایی هست که میخورم یا چیزای دیگه...اما مدتی هست که حتی یه قطره اشک از چشمام نیمده...خنده داره که توی این بلبشو دغدغم گریه کردن هست...
بهم میگه دخترم اشکال نداره که به پسرم نه گفتی، ولی حواستو جمع کن....این جامعه پر گرگه...خوشبخت بشی....پیرمرد مهربون.
کم محلی میکنه و حتی تهدیدم کرد که یه روزی بالاخره بیخیالم میشه...گرچه تجربه بهم ثابت کرده این منم که بالاخره بیخیال میشم ولی بی معرفته و بی انصاف...و من غمگینم که بعد از اون همه تنهایی، یه آدم بی معرفت و بی انصاف رو دوست داشتم که به هیچ قید و بندی پایبند نیست...میتونم برای خودم تاسف بخورم...نه؟
روزای کارگاه سخته....از اون همه زمانی که با مرد جماعت میگذرونم احساس وحشت می کنم....عصرا که میام خونه هم معمولا تنهام و خب مشخصا هیچ جنس لطیفی دور و برم نیست...دلم برای مامان و خواهر خیلی تنگه...جمعه ها رو دامن میپوشم و آرایش میکنم اون هم غلیظ...شاید دلم میخواد اینطوری حس زنانگی و لطیف بودنم رو زنده نگه دارم. کی فکرشو میکرد که من با اون میزان از احساسات، راهم کج بشه سمت کار کردن با یه عالمه مرد سبیل کلفت که مشروب و مواد جز لاینفک زندگیشونه...هر روز توی دود سیگارشون غرق میشم.
اولش خیلیا مخالفت کردن...ولی کم کم از گوشه و کنار نظرات مثبتشون نسبت به طرح اردیبهشت میرسه...همه توی کارگاه بهم میگن دختر لجباز...ولی من همه ی تصمیمام از سر عشق به اردیبهشته.
دعا برای نگفته ها...
پ.ن: دوریم از هم...اما هر وقت نگاهم به آسمونت می افته، یه پرنده رد میشه....همون موقع دستمو میذارم روی قلبم و اولین آیه ای که به زبونم میاد، میخونم....همینقدر دور...همینقدر نزدیک....شما خدای خوب منی حتی اگه من بنده ی بد تو باشم.
ازش تشکر کردم بابت این یه ماه...در جوابم پیام داد همکاری با یه خانم شجاع، باسواد، فنی و با پشتکار باعث افتخارم بود....امیدوارم ادامه داشته باشه این همکاری و به زودی دوباره ببینمتون.
بالاخره مجری اردیبهشت برگشت...گرچه معلوم نیست اینبار چه ماجرایی منتظرمه ولی به دستور مرد عزیز....فعلا در سمت مجری باقی میمونم.
پ.ن: و ما نگاه تو را به آسمان میبینیم....