سه روز پشت سر هم توی کارگاه دعوا شد، سه روز پشت سر هم رکیک ترین فحشا رو شنیدم، سه روز پشت سر هم لرزیدم، سه روز پشت سر هم جیغ کشیدم بسه و صدام لابلای صدای یه عده مرد گم شد، سه ر وز پشت سر هم، مامان زنگ زدو پرسید خوبی؟و من قاطع گفتم خوبم و بعد خداحافظی زدم زیر گریه و کسی نبود دلداریم بده...سه روز پشت سر هم احساس کردم روحیه ی لطیف من رو چه به زمخت بودن محیط کارگاه... اما من کوتاه نمیام، اردیبهشت باید به عالیترین شکل ممکن ساخته بشه...شبیه یه مادر، محکم و قوی، ازت مواظبت میکنم اردیبهشتِ جان.
پ.ن: شما هستی آبی بیکران زندگیم..مثل همیشه...
امروز دعوا کردم، اولین دعوای کارگاهمو...اونم با کارفرما، سرم داد کشید، اول ترسیدم، بعد شروع کردم به لرزیدن، حتی اونقدر شوکه شدم که متوجه نشدم چی دارم میگم...و بهش گفتم خانوم محترم! دست آخر به خودم اومد و با صدای بلند گفتم حق نداری سر من داد بکشی...یه اکیپ هشت نفره کارگر و اوس بنا و کناف کار اونجا بودن و همه سکوت کرده بودن...همشون نظاره گر بودن تا ببینن کارفرما چطور تنها دختر کارگاه که مدام بهشون دستور میده د مرو خرد میکنه ...و من احساس بی پناهی عجیبی داشتم...بعد از کارگاه زدم بیرون و نیم ساعتی تو خیابونایی که باهاشون ناآشنا بودم رانندگی کردم، گم شدم، گم شدم، گم شدم...و دوباره پیدا شدم.
بهم میگه کار ساختمون آدمو زمخت میکنه...بپا سنگ نشی.
در جواب به کامنت خصوصی: با قرص به مراتب از گذشته بهترم...
پ.ن: بی پناهی سهم آدمهاست...تا زمانی که شما رو یادشون بره...میدونم هوامو داری بزرگ بیکران آبی
روزای شلوغ....روزای خیلی شلوغ....شدم مجری و ناظر اردیبهشت...حالا صبحا ساعت هفت بیدار میشم، همونطور که دارم به سختی خیابونای جدید رو یاد میگیرم و نگرانم گم نشم یا با کسی تصادف نکنم، یه کیک میخورم....می رسم کارگاه....با کارگرا بحث میکنم...هنوز چیزای زیادی هست که نابلدم....ولی فعلا به عنوان مهندس خانوم باابهت! در جوامع عمومی مشاهده شدم.
پ.ن: هنوزم نحیف ترین درگاهتم...
وقتی نمی نویسم...از خودم دور می افتم، خود واقعیم رو گم می کنم...نوشتن برای مرور احوالات شخصیم بهترین راهکاره...
می نویسم دوباره از همه ی ماجراهایی که گذشت تو این یه ماه...
پ.ن:خجلم که اندازه یه لباس مشکی عزادار نیستم...ببخشم بزرگ
اعتراف میکنم نسبت به چند سالی که توی تلاطم گذروندم، این روزها آرامش بیشتری دارم، انگار به مرحله ای از ثبات رسیدم...سی سالگی اگرچه اولش بسیار دردناک بود، اما نرم نرمک روی خوش خودش رو داره بهم نشون میده، من هم تلاش میکنم دختر احساساتی، خیالپرداز و رویایی دهه بیست نباشم و بگذارم منطق بیشتر توی زندگیم جریان پیدا کنه...و ممنونم بزرگ همیشه که هستی هستی هستی...
پ.ن: و او نور بود...