این بار ضربه کاری بود...اما خوبم، خوبم، خوبم.
دلتنگی نیمه شب، دستم رو گرفت و کشون کشون آوردم اینجا و نشونم داد هنوز دوستانی هستن که غریبه اند و عجیب آشنایانی عمیق...شکر برای بودنتون
پ.ن: مثلا به خیالی باطل، رو برگردانده باشم به سوی دگر....ولی مگر از تو گریزی هست؟
سرم رو گذاشتم روی کاشی های آبی حرمتون، و تنها نگاه می کنم به پرچم بالای گنبد که با اشارات نسیمی در حال حرکته...بی هیچ فکری...بی هیچ حرفی...که شما صبورترین این عالمید در شنیدن دردهای بی درمان...
روز دهم من اینگونه گذشت...در خیالی ترین وجه ممکن...
پ.ن: آشتی؟...
اون لحظه هایی که سکوت میشم، اول میپرسه فکرت کجاست؟ و بعدش که میدونه هر چی تلاش کنه، بازم سکوت می مونم، یه آهنگ میفرسته...مثل اون شب...اول از ماجرای عاشقانه ی آهنگ گفت، از زنی که عاشق آدم شرور به اسم جانی گیتاره، که با وجود تمام بدی های این آدم، از خوبیاش میگه، انگار تنها کسیه که درون خوب این آدمو دیده...آهنگ مال وقتیه که این مرد شرور کشته شده...نمیدونم چقدر این داستان رو به خودش نزدیک میبینه، اما اینو میدونم که این داستان بهش نزدیکه...
غم انگیزترین آهنگیه که فرستاده
میدونین قسمت عجیب این پست چیه؟ طوری حرف زدم که انگار هنوزم هست...
بیست و نهم مصاحبه دارم و دارم با حماقت این روزام و غرق خیالات بودن، باز فرصتمو میسوزونم....لعنت به من.
دعا...
پ.ن: من تحبس الدعا شدم؟ بگو بهم...بگو بهم اگه تحبس الدعا شدم...شاید کاری کنم، شاید چاره ای پیدا کنم، شاید ازین تاریکی بتونم نجات بدم خودمو...بگو بهم...قبل اینکه دیر بشه...
وقت بیرون اومدن از خونه شون بغض کردو هلم داد سمت مبل ها، گفت خاله تو بشین، بغلش کردم و گفتم دو ماه دیگه می بینمت
وقت پیاده شدن از ماشین، بغض کردو دستمو گرفت و گفت خاله تو نرو، بغلش کردمو گفتم دو ماه دیگه می بینمت
وقت خداحافظی توی ایستگاه، زد زیر گریه و گفت خاله تنهام نذار، بغلش کردم، اشکاشو پاک کردم، و گفتم دو ماه دیگه میبینمت
توی قطار زل زده بودم به دل دل زدن لامپ بالای سرم و فک میکردم به کودکی خودم، به روزایی که مادربزرگ و پدربزرگ می آمدند و وقت رفتنشون، لنگ کفشی، عینکی، عصایی، چیزی ازشون کش می رفتم که اینطوری بمونن و بعد پیدا شدن گم شدشون، می زدم زیر گریه که با اشک هام نگهشون دارم و دست آخر بغلم میکردن و می رفتن و من می موندم و اشک هام
لابلای همین فکرها بودم که نامهر... پیام داد دلتنگتم
مکث کردم ولی نتونستم دلخور بشم
در جواب نوشتم منم
و دوباره گفت از دوست داشتن بی اندازه
و دوباره شنید از دوست داشتن به اندازه
و دوباره گفت چرا تو
و دوباره شنید چرا تو
و دوباره تمام شد
و دوباره تمام شد
و دوباره تمام شد
پ.ن: چه کنم که ناامیدی از درگاه تو رو یادم ندادن، یادش نگرفتم...
باید چیزی بنویسم، باید چیزی بنویسم، حالا که شور از سرم افتاده، حالا که فاصله ام با آدم های نزدیک را هم وجب کرده ام و نااباورانه متوجه شدم چه اندازه دوریم...باید چیزی بنویسم... باید چیزی بنویسم.