*تو خیلی عزیزی، رابطم از حالت معمولی با تو بیشتره، اما مطمئنم دوستیمون پایدار می مونه، منظورم اینه چه من برم، چه تو بری، تو منو از دست نمیدی، من همیشه هستم، تا زمانی که زنده ام....
شش ماه دیگه سی سالم میشه، همه معتقدن به چهرم یه دختر بیست و پنج نهایت بیست و شش می خوره، اما حقیقت اینه که من سی سالم می شه و همه ی این سال ها از زمانی که اندک شناختی نسبت به خودم پیدا کردم منتظر بودم کسی جمله های بالا رو بهم بگه....و بالاخره گفت...میدونین اولین کسیه که دوست داشتنم رو بهش ابراز کردم، و نه یک بار...بارها و بارها... و در جواب بارها و بارها بهم گفته من اولینش نیستم...بی معرفته اما خب....بنظرش من آدم سرسخت و عجیبیم که تا این سن به هیچ کس این حسو نگفتم، مثل روز برام روشنه که انتهایی نداره این داستان، نتیجه ای نداره و میتونه تلخ تموم بشه، خیلی تلخ...برای همین تصمیم گرفتم بمونه، بخشی از زندگیم تا جایی که امکان داره، بمونه در قالب یه دوست....جمله های شب های روشن یادم میاد...اونجا که رویا به استاد میگه منو تو همیشه با هم دوست میمومنیم و رابطمون قابل احترامه...در جواب جمله های بالا اول ذوق کردم و بعد گفتم میبینی...شاید منو تو مناسب یه رابطه عاطفی نباشیم، بودنمون تو رابطه ی عاطفی باعث ضعفمون بشه، اما بنظرم رابطه ی دوستی قشنگ ترین رابطه هست میون ما دوتا...یه رابطه دوستی باعث قوی شدنمون میشه...حالا چند روز از زدن این حرف ها گذشته، فاصله ای بینمون افتاده، اما مهم نیست، نبودنش درد بیشتری داشت...
زندگی عجیبه...خیلی عجیبه....
رفتن، رفتن، رفتن...همیشه رفتن...
فعلا در مورد رفتن چیزی اینجا نمی نویسم، اما به این معنی نیست که پیگیر نیستم، اتفاقا به شدت پیگیرم و امیدوار...دعا.
پ.ن: در این خانه ی به یغما رفته جای شما امن امن امن....آبی ترین.
من دفعات زیادی اشتباه رفتم، دفعات زیادی با آگاهی مرتکب کلمه ای به معنای گناه شدم، حتی با سرخوشی وصف ناشدنی گناه رو مرتکب شدم...اما تنها اتفاق غریب این بود که هر بار با بی خیالی پیش خودم فکر کردم...می بخشه....رحمت و مهربانیش اونقدر هست که ببخشه...گفتن نباید اعتراف کرد، نباید جز به درگاه خودش اعتراف کرد...اما من اینجا اعتراف می کنم... شاید روزی روزگاری آدمی به حال من دچار بود... و شاید همین چند کلمه امید کوچکی در دلش روشن کرد.
دیشب جایی که احساس کردم دیگه تموم شد، اونجا که اوج ناامیدی بودم، اونجا که جمله ی "به کی میشه گفت؟...." با سرعت دیوانه واری توی ذهنم چرخ می خورد، ناگهان حس کردم کسی از جایی دستم رو گرفت، محکم دستم رو گرفت و محکم من رو به سمت خودش کشید...
پ.ن: چقدر مهربانی تو....چقدر بزرگی تو... چقدر، چقدر، چقدر حقیرم من... من به کدام آغوش پناه برم جز آغوش امن تو...
سکوتم...خیلی سکوتم و راضی ام ازین میزان سکوت...عجیبه ولی دلیل نوشتنم امشب به یادآوردن یه چیز هست.
دوست ادبیات خوانده ی نادیده...این پست صرفا ابراز دلتنگی بود برای خواندن بیتی از یک شعر توی نظرات.
ساکتی؟
_بپرس
من شبیه یه کاوشگر باستانی عمل می کنم...آروم آروم کشفت می کنم
_ بنای مخروبه هم شدم این وسط
بی ذوق... این چه حرفیه، بیشتر شبیه یه تپه ی هزار ساله ای...مرموز...پنهان
پ.ن: ناراحت نباش...کم آورده این دختر...فقط کمی کم آورده و بی راهه میره... مبادا تنهاش بذاری
سرعت مساله ی مهمیه...سرعت خارج شدن از واقعیت و وارد شدن به خیال....و سرعت خارج شدن از خیال و وارد شدن به واقعیت...این رو این روزا خیلی خوب درک می کنم...به سرعت نور می تونم از واقع خارج بشم و وارد خیال بشم... و بالعکس به جان کندن و به شماره افتادن نفس ها از خیال خارج میشم و به واقع وارد....
ز میگه تو قابلیت اعتیاد بالایی داری، همچنین میگه همه ی بدبختی ما به خاطر ژن های عزیزیه که میراث خانوادگیمونه... در مورد اعتیاد راست میگه...من به سرعت میتونم به هر چیزی معتاد بشم....در مرود ژن ها هم شاید درست بگه...بالاخره روانشناسی خونده و استعداد بالایی داره...
نامهربان، نامهربان، نامهربان....لعنت به نامهربان...
پ.ن: دست میذارم رو قلبم...لا اله الا انت....سبحانک انی کنت من الظالمین....