و بعد یک نیمه شب به اسم schiller برسی و غرق بشی توی نوجوونی، گوشی نوکیایی که عکس ماه پشت زمینش بود و شبها آهنگی با اسم schiller میذاشتی و گوش میدادی باهاش، و وقتی گوشی نوکیا رو توی دانشگاه دزدیدن ازت، این آهنگم پیوست به تاریخ...و بعد حدود چهارده سال بعد، به عکس نوازنده ی آلمانی که اسمشschiller هست خیره بشی و فکر کنی...هومممم...پیر شدی دخترجان!
سبک آهنگشو نمیدونم چیه و حتی علاقه ای هم ندارم بدونم، ولی یک جور مرموز خوبیه، به درد شب های پاییز من میخوره حداقل، که غرق بشم توی روزهای نوجوونیم که گذشت و خوب گذشت و زود گذشت..., و همین دو روز پیش فهمیدم اسم آهنگ نوجوونیم که شیفتش بودم I feel you بود.
پ.ن: هنوز دستم توی دستتونه...هنوز...
توام خراب کنی هم تو باشی ام معمار....
پ.ن: محکم بغلش کردمو گفتم ولی آدما تو سکوت، سقوط می کنن...دور شدم.
شاید خودخواهانه بنظر بیاد، اما بنظرم باید عاشق آدم های خوب شد، نه ازین بابت که فکر میکنم آدم خوبی هستم که در واقع نیستم، تنها به این خاطر که آدم های خوب قدر دوست داشتن رو میدونن، آدم های خوب قدر خوب بودن و سخت بودن خوب موندن توی این روزها رو میدونن... و آدم های خوب هیچ وقت توی این دوست داشتن دنبال گرفتن چیزی از روحتون و زخم زدن به جانتون نمی افتن...البته که نمی فهمه آدم عاشق این چیزها رو متاسفانه.
باور داشت عاشقی صرف احساس نیست، که منطق هم به میزان احساس توی عاشقی آدمها اثر گذاره...و چه خوب که این باورش رو با من در میون گذاشت.
به استاد دانمارکی میل زدم که جان برادر...تو این وضعیت نمیتونم خرج یه سال تحصیلمو بدم، میل زد و کلی اظهار تاسف کرد. جمله ی جالب میلش این بود که خوشحالم به عنوان یه اروپایی توی مشکلات این روزای کشورت نقشی ندارم.
این مدت مدام بهم گفت از فاز فیلم هندی بیا بیرون، باز نرو تو بالیوود، سر و تهت به هند می رسه...انقدر گفت و گفت و گفت...تا یکی از هند ازم خواستگاری کرد! و عجب اینکه این خواستگار به طور عجیبی درگیر بالیوود بود...تو روز دوم حرف زدن، گفت: همه فکرم شدی!!! خب نباشین اینطوری...پس کجاست متانت مرد آریایی؟
پ.ن: بنشینم روبروی پرچم سیاه عزای او...بدون رد و بدل شدن کلمه و حتی زمزمه ای...از توی چشم هام بخوونن عاجزانه خواستن شفای روحم رو....
نیمه شب، لابلای نگرانی قطع ارز دانشجویی، قیمت فجیع یورو، سه سال تلاش که در سه ماه اخیر ذره ذره دود شد، خداحافظی مکرر از دوست، رخوت گریبانگیر روزها، یه فکری به ذهنم خورد که زود و سریع اومدم بنویسمش...خواهش می کنم، عاجزانه، اگه روزی روزگاری گذر آدم آشنایی به اینجا افتاد، هیچوقت من رو ازین آشنایی مطلع نکنه، نه اینجا و نه هیچ کجای دنیا....
با تشکر...یک درونگرای آشنا گریز زخم خورده سلب اعتماد شده + خیلی صفت های منفی دگر!
گاهی با کلماتش
و گاه با صدایی آرام
تلاش کرده بود
از پشت کیلومترها فاصله...
او را در آغوش بگیرد.
پ.ن: و اوست کسی که شما را از تاریکی ها به سوی نور برآورد....