پرسیدم تو فیلمای مورد علاقت، به کدوم نقش نزدیکتری؟ گفت به دیوی جونز تو دزدان کارائیب...از اونجا که به این سبک فیلما هیچ علاقه ای ندارم و ندیدمشون اصلا (بله بله، نه هری پاتر، نه ارباب حلقه ها، نه دزدان کارائیب و ... هیچ کدوم مورد علاقم نیستن و ندیدمشون حتی!) رفتم گوگل کردم این شخصیتو، در جوابش نوشتم: همیشه میدونستم عاشقی، یه عاشق منتظر...حالا کی قراراه قلبتو از توی صندوقچه در بیاری و این آدم منفی ای که تبدیل شدی رو رها کنی؟
از اینکه ادای ضعیف ها رو در آوردم این مدت، خسته شدم، قوی میشم دوباره، و برای هدفام میجنگم هزار باره.
پ.ن: من برگشته ام...به من.
چندان حوصله ی نوشتن ندارم مثل قبل، ولی شاید با نوشتن سعی میکنم چیزایی رو به خودم یادآوری کنم و حتی چنگ زدنم بهشون قوی تر بشه.
آیلتزو که ثبت نام کردم پولو که دادم نوشته بود علی الحساب، و دو روز بعدش میل موسسه اومد که ازین به بعد آزمون آیلتزم با ارز آزاد حساب میشه، و در نتیجه در چشم به هم زدنی دوبرابرو نیم شد هزینه آزمون، که باید بپردازم....استاد زبانم گفت حالا که اینطوری شده بنظرم بیا برو آزمونتو عقب بنداز تا مطمئن باشی از نمره ی بالا...احتمالا آزمون چهار آبانو شرکت کنم.
امروز میل سفارت آلمان اومد...برای سی سپتامبر...میدونم خیلیا منتظر این میلن...با توجه به اینکه سیستم وقت دهی آلمان بسیار طولانی شده الان، حدود 30 ماه...و من در کمال ناباوری مجبورم کنسلش کنم.
پ.ن1: چه یافت آنکه تو را گم کرد...و چه گم کرد آنکه تو را یافت.... به وقت عاشقانه ی لطیف عرفه.
پ.ن 2: یادم نیست کی این اتودو زدم ولی کپی از یه اثره، لابلای مرتب کردن کاغذا و مقاله هام امروزدیدمش.
بعد از حدود یه ماه پیام داده و کتاب "از حال بد به حال خوب" رو معرفی میکنه...برای بار هزارم از خودم میپرسم چرا دنیا این شکلیه؟ هوم آقای استاد؟ چرا دنیا این شکلیه؟
درخت توی باغچه شکوفه داده...وسط تابستون، وسط کویر، وسط بی آبی....دو تا شکوفه داده....قوی بمون فاطمه...فقط قوی بمون.
نادیده بگیرین این سطح از ناامیدی و تلخی رو...من میخندم تو دنیای واقعی، زیاد میخندم، یکی از همون آدم های همیشه خندانم که بنظر بیش از اندازه برای این زندگی سرخوشه.
پ.ن: دست میذارم رو قلبم...دور دور دور....اما هستی...هنوز هستی....بمون، بمون، بمون...این انسان معاصر تنها رو... تنها نذار.
یه آهنگ بفرستم واست؟ دیوونه ی شعرش میشی... یه جاش میگه: مهاجر همیشه با سفر رفیق، بگو بگو که مقصدت کجاست؟... قشنگه، نه؟
امشب آزمون آیلتس ثبت نام کردم برای هفت مهر...حالا هم آزمون زبان هست، هم مقاله، هم سه تا پروپوزال و هم یه دختر خسته...
اتفاقات این اطراف قشنگ نیست...از مرگ دختری که هم سن من بود و دو تا بچه داشت تا دل شکستگی و دلتنگی آدمهایی که نباید...و کاهی سکوت موثرترین روشه .
پ.ن: عنوان از لویی پاستوره، تو یکی از متنای کمبریج 9 خوندمش....دو سال و نیم پیش بهش باور داشتم و الان هم....امید به حضرت آبی
شنیده بود
"دوستت دارم"
و یک نیمه شب
ناگهان بال های کوچ اش را برید
و ریشه های نحیفش را
در سرزمین های دوست داشتن چهره ای آبی
برای ابد کاشت.