دیشب نشستم به مرور همین چند ماهی که اینجا ثبتشون کردم، واقعا آدمیزاد موجود عجیبیه، آرزوهاش گم میشه، هدفاش عوض می شه، فراموشی میگیره، دوست داشتنش دستخوش تغییر میشه، و بعد خودش فکر میکنه همون آدم قبله...
نامهربان اصرار میکنه...مدام اصرار میکنه به حرف زدن...و این به شدت منو ناراحت می کنه و عصبی...دوباره دارم شک میکنم، فعلا تنها جوابی که شنیده سکوت بوده...اما نمیدونم تا کی این سکوت محکم و پابرجا میمونه.
زنگ زدم به کوچک دور، تا صدامو شنید زد زیر گریه...نزدیک به چهار دقیقه هق هق کرد و در نهایت در جواب اصرار من که چرا گریه میکنی آخه،گفت: میخوامت...نمیدونم چرا ناخودآگاه لبخند زدم و توی سرم پیچید این اندازه از خواسته شدن رو قرار نیست هیچ زمان دیگه ای تجربه کنی فاطمه...پس بچسبش...محکم بچسبش...کوچک دور هفت سالشه، تنها خواهرزاده دور دور دور.
یه استاد هلندی دیگه پروپوزال خواسته بود، واسش فرستادم، ایراد گرفت و ازم خواست دوباره ریوایز کنم...از یه دانشگاهیه که تو رشته ی من جز رنکای خیلی بالاست، همونطور که قبلا گفتم تصمیم گرفتم دیگه به هیچ کدوم امید نبندم...فقط تلاش کنم و امیدم به حضرت دوست باشه.
پ.ن: میاد اون روز که یه خبر عالی برسه بهم و اینجا ثبتش کنم...گر اعتماد بر الطاف کارساز کنم.
مرا به یاد خواهی آورد...
آنجا که یک نسیم در درخت سیب میپیچد
آنجا که پرندگان کوچ به خواب دم صبح دچار می شوند
آنجا که عطر یک بغل نعناع خاطر ماهی ها را آشفته می کند
از پس قرن ها فراموشی
سرانجام مرا به یاد خواهی آورد...
نشستم کنار تک درختی توی یکی از شمال غرب ترین روستاهای ایران...زل زدم به تنهاییش و فکرهام گاهی نزدیک جنوبی ترین شهر ایران و گاهی توی درسدن، آلبرگ، دلفت و ...درحرکتند.
بی اندازه درگیر گذشته و بی اندازه درگیر آینده ام و از امروزم غافلترین آدم روی زمینم.
پ.ن: مهربان رئوفم...فقیر و خسته...نگاهم به صحن آبیتان...رحمی
بگذر
شاید عطری جا بماند
یا نسیمی آرام از پی ات برگ ها را جابجا کند
و یا نقشی بر آب افتد
برای ماندن نه...که برای گذشتن
تنها بگذر
مهر92
شکلی از غم هست که ناگهان یک صبح از راه می رسد و می نشیندتوی قلبت و هر چقدر تلاش کنی برای رهایی، محکمتر جا خوش میکند...شکلی از غم هم هست که تو را توان مبارزه با آن نیست، مجموعه ای از کوچک و بزرگ زندگی که به صورت وحدت یافته، ناشناخته و مرموزانه ای در جانت آب تنی میکند، غلت می خورد و ریشه هایی نازک اما عمیق می دواند. شکلی از غم است که خطرناک است اما لذتی دردآلود دارد...شکلی از غم که بی هویت است و توی خواب و بیدار زندگی همراهیت میکند. شکلی از غم که از میزبانی اش رخت سیاه به جانت مینشیند و تو را یارای بدرقه اش نیست.
پ.ن: الا بذکر الله تطمئن القلوب...عنایت کن.