درمان شوپنهاور می خونم، سه تا پروپوزال مینویسم، دو تا مقاله....همزمان مدام فیلم شب های روشن رو پلی میکنم و به جای اینکه ببینم، تنها به مکالمه ها و صداهاش گوش میدم...البته که قریب به صد بار این فیلم رو گوش دادم و حالا دوباره افتادم روی ریل گوش دادنش و همزمان کار کردن روی مقاله ها و پروپوزال ها...و اینگونه غرق کردم خودم رو لابلای حجم زیادی از فهمیدن به منظور نفهمیدن بسیاری چیزها.
با وجود اینکه تنها هستم، این میزان از تنهایی برام کافی نیست، یه بی وزنی، رخوت، خلوت و سکوت طولانی ام آرزوست.
دعا...
پ.ن: آسانی...آسانی...آسانی...پس از سختی بسیار....سخت در آغوش میگیرمت بی انتها آبی زندگی.
Bravery is not always about running into fire, sometimes it's about facing the past...and in the hardest days, it's about facing the future. Grey's Anatomy S014/E06
از امروز کلاس زبان خانه علمو دارم، تجربه ی جالبیه بنظر خودم، مخصوصا با شیوه ای که پیش گرفتم برای تدریس.
خشم پشت چشمای عین رو نباید هیچوقت فراموش کنم...خشمی که یه پسر چهارده ساله نسبت به همه ی دختراو زنها پیدا کرده...و برای اولین بار شاید کمی ترسیدم از خشمش...هر چی میم و ف قبلا میگفتن که می ترسن ازش...من گوشم بدهکار نبود، اما امروز ازین خشم بی دلیلش شوکه شدم.
اجازه ندین کسی باعث بشه حس بدی نسبت به خودتون پیدا کنین...و اگه کسی این کارو کرد، ارتباط باهاش رو حفظ نکنین و اون حس منفی نسبت به خودتون رو انکارنکنین هرگز....یه روزی، یه جایی...اون حس منفی یقتونو میگیره و دیگه ول نمیکنه و وای ازون روز.
پ.ن: شبیه آبی دم صبح زمستان...گم شده در مه و غبار...همینقدر دور...همینقدر نزدیک.
از صفر شروع میکنم...از صفر صفر.
چه خوبه که آدمای اینجا من رو نمیشناسن و چه بده که آدمای اینستا من رو میشناسن...برای همین شناخته شدن، میخوام چند ماهی از محیط اینستا دور بشم.البته که همه ی خبرای منفی این روزای اینستا درد مازاده برام....شاید هم عکس گذاشتم اینجا.
نیاز دارم به سکوت، به خلوت، به اینکه روی خودخواهی خودم کار کنم، به اینکه تنها رابطم با حضرت دوست باشه....به اینکه یادم بیاد این میزان از خودگذشتگی رو تنها و تنها برای اعضای نزدیک خانوادم داشته باشم...به اینکه اگه دردی رو تحمل میکنم، برای دوست داشتن او باشه.
من آدم منفی نگری نیستم، ولی حس میکنم خواننده های اینجا تنها روی منفی منو دیدن...عذرخواهی خواننده های خاموش و غیرخاموش، ازین به بعد از زیباییای زندگی هم میگم.
دوست داشتم که دوست داشته باشم...نشد...شاید تو یه دنیای بهتر...شاید.
عنوان این پست آیه 144 بقره هست، یه روزی مینویسم از اینکه چطور این نشونه سر راهم قرار گرفت.
پ.ن: ماهی که گذشت پر بودم از نوسان، لحظه های زیادی پر بودم از حضور تو...و لحظه های زیادتری خالی خالی از هر گونه تعلق به تو....اما تو میدونی...به نیایش های بعد اذان صبح پرنده روبروی اتاقم قسم...هیچوقت رشته ی امیدم از تو قطع نشد.
نامهربان گفت تو خیلی عجیبی، با وجود اینکه به شدت جمع گرا بنظر میای، اما در باطن خیلی تنهایی، بعدم پرسید: توی چاردیواریت هستم؟ گفتم نه، پرسید کیا توی چاردیواریت هستن دختردیکتاتور مرموز؟...گفتم فقط مامان، بابا، خواهرجان و یه دوست....یه دوست.
امروز مینویسم تا برای هزارمین بار یادم بمونه...رفاقت و دوستی تا ابد موندنی نیست...یادت بمونه فاطمه...یادت بمونه تو بدترین مختصات زمانی باز هم تنها شدی...یادت بمونه فاطمه.
پ.ن: هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست/ گنج حق را می نجویی در دل ویران چرا...ممنونم سودای مجاز
همه ی امروز، وسط سقوط های مکررم به این فکر کردم چه چیزی ممکنه حالم رو خوب کنه؟ چه چیزی میتونه , باز هم قوی نگهم داره؟ چه چیزی یادآور اینه که تنها نیستی وسط این حجم از آوار؟
و بعد ناگهان رسیدم دم خونه ی وانیلا...اون لحظه ای که بدون کلمه ای حرف محکم بغلم کرد...دقیقا همون لحظه برای من شنیدن جمله ی "قوی بمون" بود...و یادآور اینکه "تنهایی از پسش برمیای"
وانیلا...دخترک زباله جمع کن من...دخترک فراری از چنگ بابای متجاوز... کاش میتونستم بگم وقتی صدای ضبط شدتو شنیدم که به خاله "ف" میگفتی بهم گفت با من بخواب، بهت پول میدم...چه حجمی از دردو ویرانی بود برای من و چقدر ناتوانم که همه ی کمکم به تو خلاصه میشه توی همون بغل محکم...و چقدر درمانده ام که از میون این کمک، باز هم برای خودم حال خوش سوا می کنم.
برای کلمه ها احترام قائل باشیم...هیچوقت نزدیک شدن به حریم یه دختر رو به اسم "تجاوز مقدس" نخونیم. این رو کاش میتونستم بگم به آدمی که باید...حیف که بعضی از حرف ها رو هیچوقت نمیشه به اصلیترین مخاطبشون گفت...و حیف که سکوت اولین انتخاب منه در زمان درد.
پ.ن: این روزها...این روزهاا... و شما، که در اوج سکوت، امتحان های سخت میکنی من رو...آبی ازلی...آبی ابدی زندگی من...تنها نذار این تنهاترین رو.