نیمه شب از خواب بیدار شده بود، زل زده بود به تنها چراغ خیابون که از پنجره ی اتاقش معلوم بود و قبل از اینکه دوباره خوابش ببره بارها و بارها این جمله از ذهنش رد شده بود ...محکم بغلم کن.
پ.ن: سپردن جان به جانان...
از سفر اصفهان و دیدن دوباره ی اردیبهشت چیزی ننوشتم، البته که قصد این سفر امتحان آیلتس بود، اما دیدن قد کشیدن اردیبهشت، بانی لبخند عمیق روی لبهام شد. یادم باشه وقتی تموم شد عکسشو اینجا بذارم حتما.
دیروز صبح هم نتایج آیلتس اومد، هفت و نیم...بدک نیست، به غیر از رایتینگ که شش!شدم، بقیه رو راضیم، تا در نهایت این چرخ حیران در کدوم خونه آرام بگیره.
بارها و بارها مکالمه ی این اواخر رو میخونم، از خودم عصبانیم، بده که نه میتونم کامل بگذرم ازش، و نه میتونم کامل اجازه بدم که نزدیک بشه بهم...گفت تو سختی...خیلی سخت، و دیر یا زود پشیمون میشی از روزایی که میتونستی منو کنار خودت داشته باشی ولی اجازه ندادی...کاش یه بار، فقط یه بار از موندن گفته بود.
پ.ن: خدای درهای بسته...خدای درهای باز...
نمیدونم اون چیزی که از سر گذروندم چه اسمی داره، دوست داشتن، عاشق بودن و یا پیش پا افتاده ترین حس انسانی...اما ازین مطمئنم که اگه زندگی شکل دیگه ای داشت، این حس از یه خاطره ی عمیق میتونست تبدیل بشه به حال خوش همه ی روزای پیش رو...
پ.ن: آبیگرام...تو تبدیل شدی به محل اعتراف من.
دراز کشیدم توی تخت، روبروی پنجره و نگاهم خیره به آبی آسمانت، فکرا و تصاویر بی اندازه از جلو چشام رد میشن، آروم از ذهنم میگذره، یه نشونه، فقط یه نشونه بفرست که هنوز دوستم داری...و ناگهان نزدیک به ده پرنده از روبروی پنجره میگذرن...و چه کسی جز من توی صبح جمعه ی یک پاییز از دیدن این صحنه لبخند به لبش میاد....ممنونم یا رفیق من لا رفیق له...ممنونم بزرگ...ممنونم.
پ.ن: دست او بالای همه ی دست هاست...
نمیدونم چند بار دیگه باید نتیجه بگیرم که همه ی زندگی فقط منم و خدای خودم...اما اینو میدونم دیگه اجازه نمیدم کسی خدای منو ازم بگیره.
پ.ن: شبیه کسی که توی مرداب فرو میره و ناگهان دستی از نور از مرداب بیرونش میکشه...توی ذهنم بارها و بارها مرور میکنم این تصویرو....بالاخره اتفاق می افته، بدون شک.