دختر سفیدبرفی

اومده بودن بازدید، صدای جیغ و خندشون کل ساختمونو برداشته بود، از سالن با میم اومدم بیرون...فهمیدم چند تاییشون متوجهم شدن، یکیشون با یه لبخند فوق العاده اومد جلو و گفت: چقدر حجابتون قشنگه...نگاه کردم به صورتش، سفید برفی ای بود برای خودش، کاملا معلوم بود قبل حرف زدن با من، چادر کش دارشو کشیده بود توی پیشونیش تا موهاشو بپوشونه، آخه موهای فرفریه بورش از زیر چادر زده بودن بیرون...من بعد یه مکث، لبخند زدمو گفتم: عزیزم تو هم خیلی قشنگی با این چادر، دوستاش زدن زیر خنده و رو به من گفتن این همش موهاش بیرونه، الان این شکلی کرده خودشو...به دوستاش با اخم و تخم نگاه انداخت و باز با لبخند قشنگش منو نگاه کرد... آخر کار اومد از بین دوستاش و با صدای بلند گفت خداحافظ.


_ من آدم عکس العمل توی لحظه نیستم، الان مدام به خودم میگم کاش فلان حرفو بهش زده بودم یا فلان کارو کرده بودم...اه.

_همون اندازه که از آدمایی که به دیگران به خاطر حجاب نداشتشون توهین میکنن بیزارم، از آدمایی که حجاب بقیه رو به تمسخر میگیرن هم بیزارم.


پ.ن: تو دلبرانه نشونه های آبیتو سر راه من میذاری...قلبم رو به روی همه ی نشونه هات بینا کن بزرگ من.

کبود

جز اولین افرادی بود که گفتم بهش نمیتونم اعتماد کنم...که گفتم از خواستن بی اندازه نوجوونی تا هفده سالگی.

گفت تو حیفی...تو میتونی خوبی بیافرینی...دوباره اعتماد کن.

و من به یک آن دیدم انتهای این قصه رو...

تمام.

قلبم رو مطمئن کن با یک نشانه...

گفت فرض کن تو یک سرزمینی...یک کشور...دوست دارم به تو ورود کنم.

من؟... همه چی رو جا گذشتم و به کنج عزلت خودم پناه آوردم.

او خدای بزرگیست، آدمهای قصه هاش رو آروم و متین سر راه همدیگه میذاره، باید ایمان داشته باشم، باید...

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، بود؟

چیزایی تموم میشن...و تو توی ذهنت میبینی که زخمی ، شکسته و تنها، دو زانو نشسته ای روی زمین و داری تکه های خودت رو از اطراف جمع میکنی. 

_ غمگینی؟ 

+بی شک

_ درمانده و عاجز؟

+ بی شک

_دلزده و ناامید؟

+ بی شک

_ به چشم خویشتن دیده ای که جانت می رود؟

+ بی شک

.

.

.

دوباره بلند میشی و روی پاهای خودت می ایستی؟

+ بی شک....


پ.ن: شما هستید،  و همین مرا بس که شما ورطه ی خالی قلبم رو تا ابد پر میکنید... بی نهایت آبی




Do not win it, Just earn it...

جمله مال سریال گریز آناتومیه، نامهربان بعد از مدت ها شروع کرد به حرف زدن، و من باز مثل همیشه نشون دادم که علاقه ای به حرف زدن ندارم...چرا زندگی این شکلیه؟ چرا آدمای درست خیلی کم سر راه هم قرار میگیرن؟ برای من که تا امروز زندگی اینطوری گذشته...مقاله رو فرستادم برای ریویو دوباره، میم داره میره هلند و فک میکنم در نهایت میره همونجا....من اما همه ی امیدم به آبی اون بالاست و اسکالرشیپای آلمان...