خوبه که هستی آبیگرام...که وقتی نصف شب بغض میکنم، میشه پناه آورد بهت.
فاطمه نذار بدیا تو وجودت ریشه کنه...اجازه نده بیزار بشی از مرد جماعت، خودت رو محکم بغل کن و یادت بمونه باید بگذری...که این روزگار امن نبوده برا هیچ کس...
پ.ن: یادم بده...بخشیدنو یادم بده...
دیروز با zoom میتینگ داشتم با استادم، مدام بهم گفت نگران نباشم و شماره ی صاحبخونمو گرفت تا باهاش حرف بزنه و خیالشو از بابت اجارم راحت کنه...
همین لحظه، درست همین لحظه که جمله ی بالا رو نوشتم، از پنجره به بیرون نگاه کردم و از گوشه ی کوچیکی که آسمون معلومه، دنبال یه نشونه گشتم...حواست هست بهم...
دیروز عصرم با هلندی و چینی اتاق دانشگاه ویدئو چت داشتیم، گرچه هر دو مردن و رشته هاشون با من متفاوته، ولی خیلی هوامو دارن، یا حداقل سعی میکنن هوامو داشته باشن، مخصوصا هلندی...نگرانم بودن که تو شرایط قرنطینه اون هم تنها چطوری دارم زندگی می کنم، هر دو خانواده هاشون رو بهم نشون دادن و با دو تا دخترشون صحبت کردم...ارتباط بامزه ای بود...دوست داشتم میشد ازنزدیک ببینمشون و برای بچه هاشون کادوی کوچیک بگیرم....شاید یه روزی بشه...
گرچه بالا و پایین بسیار داره این روزا، ولی سعی میکنم حال لحظم رو خوب نگه دارم، حالا یا با آشپزی، یا اسکیس کشیدن، یا فرندز دیدن و گوش دادن بهش...
امروز مصمم تر روی پروژم کار کردم...امیدوارم ادامه دار بشه...
دارم سعی میکنم به جای فارسی، انگلیسی فکر کنم، شاید اینطوری حداقل زبانم بهتر بشه تو این روزا که ارتباطم بیشتر به فارسی با خانواده هست...
راستی قراره دورهمی توی بار بچه های گروه هم به صورت آنلاین برگزار بشه! شاید شرکت کردم...
پ.ن: داشتم با خودم زمزمه میکردم : و ما نگاه تو را به آسمان میبینیم...ناگهان انگار کسی توی گوشم گفت:آیا تو نگاه ما رو به خودت میبینی؟....
شبها پنجره رو باز میکنم، میرم توی قابش میشینم، هوای سرد میپیچه لای موهام، انگار سلول به سلول تنم زنده میشه، جون میگیره...به مارتینی نگاه میکنم و نوری که روش تابیده و شکل هایی که هر لحظه عوض میشه...نمیدونم ته این راه چی میشه...مخصوصا که حالا همه چیز به هم ریخته، توی اتاقم حبس انفرادی میکشم انگار، و یه اروپایی سرد که عین خیالش نیست یک خاورمیانه ای که پس انداز یه سالش اندازه ی دو ماه زندگی اینجاست، چقدر میتونه ازین آشفتگی رنج بکشه...اما من شما رو دارم...شما همه ی دارایی این دختر هستی...همین همه ی عمر کافیه...نه؟
ترجمه ی انگلیسی از محبتت، چشمام پر از اشک شد چی میشه؟ یه چیزی که حس واقعیو منتقل کنه...چقدر کلمه ها عاجز میشن اینجا...
فردا برای مرغای دریایی،اردکا، کبوترا غذا میبرم، طفلکیا از بس همه توی قرنطینه موندن، بی غذا موندن و تا یکیو ببینن راه میوفتن دنبالش. راستی یه Cat cafeپیدا کردم، به فاصله کمتر از چهار دقیقه از خونم...یه لحظه احساس خوشبختی عظیمی کردم که حالا که از گربه هام دورم، این موجوداتو میتونم بغل کنم.
امروز مجبور شدم برم بیرون....و تصمیم گرفتم از فردا حداقل برای پیاده روی یا دوچرخه سواری هم که شده روزی یه بار از این حبس انفرادی بیام بیرون...
قول بده روزی یه اسکیس بکشی، باشه فاطمه؟....یادت نره اومدی اینجا که یاد بگیری، بفهمی، حتی اگه حبس شدی، دست از یاد گرفتن نکش، حال روحت رو خوب کن و تا توان داری یاد بگیر، یاد بگیر، یاد بگیر...
این پست رو با صدای دریا از آهنگ temporary peace نوشتم...حالم خوب نبود اولش، اما نرم نرم بهتر شدم، ممنونم...
پ.ن: امشب احساس تنهایی و عجز میکنه این دختر...میشه محکم تر بغلش کنی؟...
شاید بهترین کلیپی که این روزها دیدم همین باشه...کلیپی که از کرونا تشکر میکنه که باعث شده سپاسگذار همه ی چیزایی باشیم که تا پیش ازین متوجهش نبودیم...
سال نو مبارک...
پ.ن: آروم و صبور نگاهمون میکنی...مثل همه ی هزاران سالی که گذشت...
امروز ازون روزای سخت بود...حالم بد شد، نزدیک بود از حال برم و چون همخونه ای ندارم و کسی رو تو این ساختمون جدید نمیشناسم، فکر کردم برم توی راهرو تا اگه از حال رفتم، یکی بیاد کمکم...و اصلا فک نکردم به اینکه بقیه ممکنه فک کنن کرونا دارم...بله...چند تا تعمیرکار اومده بودن خونه بغلی رو تعمیر کنن و رنگ پریشون و چشمای گودافتاده و بی حالی من رو که دیدن فک کردن کرونا دارم...و من میون حال بد فقط زدم زیر گریه و گفتم دل دردم و اگه مسکن بخورم خوب میشم...غربت همین شکلیه دیگه...نه؟
سال نو میشه...امروز فردا سال نو میشه...نود و هشت برای من روزای خوبی داشت...بالاخره معمار اردیبهشت شدم و مثل مادر شاهد بزرگ شدنش بودم، به آرزوی دیرینه رسیدم و تونستم از ایران بیام بیرون و توی راهی بیوفتم که همیشه آرزویش رو داشتم...دکترا بخونم و و شادی یاد گرفتن هر روز توی وجودم جان بگیره..اما روزای بد هم کم نداشت، شکست عشقی خوردم...و بدترین بخشش دوران افسردگیم بود...روزی که سی ساله شدم، روزایی که کنار نعناهای باغچه نشستم و زار زدم...شبایی که پیشوکو کنارم نشست و فقط زل زدم به آسمون کویر و ستاره هاش و خالی از هر حسی بودم...لحظه های که زیارت امین الله گوش میدادم و فقط ذکر میگفتم و منتظر یه نشانه بودم...روزی از دوران افسردگیم مفصل تر میگم...روزایی که مطمئن بودم دیگه هیچ چی درست نمیشه....و فقط منتظر بودم تموم بشه همه چی...
پ.ن: مبادا تنهات بذارم...مبادا باز راهم کج بشه...مبادا توی امتحان سخت این روزها باز زمین بخورم...نگاهتو ازم نگیر...نگاهتو ازمون نگیر...