پاندمیک...

انگیزه ی حرف زدنم کمرنگ شده...شاید هم چون دوباره زیادی غر غرو شدم  اما دلم نمیخواد از تلخی های اینجا بگم...

در هر حال اینجا هم وارد قرنطینه شده و همه چیز تعطیل...رسما توی اتاق چهار در پنجم حبس شدم....و بدترین نکتش اینه که پنجره ی به اون بزرگی به ساختمان شهرداری زشت شهر باز میشه و ازیه  گوشه ی محدودش میتونم به مارتینی نگاه کنم فقط...تا یه ماه دیگه قراره اینجا بمونم...تنهای تنها...

خودتون رو سخت بغل کنین و مواظب خودتون باشین....


پ.ن: دوباره فقط منم و تو...و به طور خودخواهانه ای فکر میکنم میون این هفت میلیارد...تو حواست فقط به منه...و بی شک به الباقی هفت میلیارد...

Typing Finglish

tooye otagham tanham...az sobh tanham, ye lahze delam khast biamm az ye deltangi benevisam...ams havasam nabood ke keyboard tooye daneshgah Farsi nadare...felan hamin matlabe kootah bahse inja ta biam az deltangim begam...


P.S: Abie bikaran...shokr...

مارتینی عزیز...

یک ماه و سه روزه اینجام، حساب بانکی باز کردم، ولی سه باره کارتم میسوزه...عجیبه، نمی‌دونم واقعا من بدشانسم یا اوضاع برای خیلیا همینطوری پیش میره، به جز دو دفعه ی اول که بهم مشکوک شدن که دزدم!دفعه ی سوم عذرخواهی کردن و مشخص شد مقصر اصلی خود بانک هست! حتی همون دو دفعه ی اول!


اکثرا میگن اینجا فقط میشه به حرف آلمانی ها اعتماد کرد و اگه یه آلمانی حرفی بزنه زیر حرفش به هیچ وجه نمیزنه...شانس نداشتم که آلمانی اون یکی دانشگاه استادم بشه! همچنان وضعیت فاندم نامشخصه ولی استادم گفته تا پونزده مارچ صبر کن و نگران نباش به هیچ وجه...


همه توی قرنطینه ان و همه از لحاظ روحی افت پیدا کردن...علاوه بر همه ی نگرانی های که تنهایی اینجا به دوش میکشم و نمیخوام از خانواده کسی متوجهشون بشه...به شدت نگران اونجا هم هستم و کاری از دستم برنمیاد...


پ.ن: حالا برج مارتینی نماد حضور شماست...نگاهش میکنم و نگاهم گره میخوره به آسمونتون...

شب آرزوها

استادم داره اذیت میکنه...سر حجاب و سر مساله ی مالی...نگرانم...بی اندازه نگرانم، انرژیم واقعا داره افت پیدا میکنه و هر چی به خودم دلداری میدم کم کم اثرش از بین میره...به مامان بابا چیزی نگفتم...اصلا دلم نمیخواد نگرانشون کنم، ولی دنبال استاد جدیدم تو شهرای اطراف و حتی کشورای اطراف...همزمان به این فکر میکنم که نباید این موقعیت رو از دست بدم و دارم روی پروژم هم کار میکنم...نمیدونم چی میشه...خیلی دوست ندارم فک کنم به اینکه حتی چی میشه...میرم نتفلیکس ببینم...کمی احساساتم رو زنده کنم...


نگران اونجام...هی پیام میدم به دوستام که همه خوبن یا  نه؟...شماها خوبین؟


پ.ن: شب آرزوهاست...حواست به هممون هست...مطمئنم...بزرگ بیکران

بوی بهار میاد...

فکر میکنم بالاخره وقت واقعیت رسیده باشه...اینکه آدم های واقعی رو دوست داشته باشم....اینکه کسی که حاضر باشه برای دیدنم تلاش کنه، اینکه کسی که من رو برای دنیای خوب نخواد...برای همین دنیای خیلی زشت و رکیک اما واقعی بخواد...دوست داشته باشم...سی ساله شدم و باید بپذیرم دیر یا زود تنهایی اینجا قراره حسابی آزاردهنده بشه و اگر روزها رو از دست بدم سرد و یخ زده و بی روح میشم...


دیشب با میم حرف میزدم...میگفت میدونی برای آیندم تصور تنهایی وحشتناکی میکنم...من گفتم فک میکنم خودم وقتی به پنجاه میرسم وسایلم رو جمع میکنم و میرم خونه سالمندان...دوتامون به این فکر کرده بودیم که تا چهل سالگی اگر همچنان تنها بودیم...یه بچه رو به سرپرستی قبول میکنیم...دوتامون ازین گفته بودیم که چقدر دلمون بچه میخواد...بعد هم زده بودیم زیر خنده...که چقدر در باطن افسرده ایم و چقدر در ظاهر همه فک میکنن دخترهای قوی و موفق و خوشبختی هستیم...با خنده هر دو خداحافظی کرده بودیم و بدون اینکه حرفی بزنیم، مطمئن بودیم هر دو با گریه میخوابیم...


قبل از خواب پیام داد...گفت گاهی به روزایی که به هم نزدیک بودیم فک میکنم...خوب بود...بعد هم نوشت ساکتی....و من فک کردم نزدیک دو سال کسی رو دوست داشتم ...گاهی احساس کردم چه بی اندازه عاشقم... و اون حتی یکبار به خودش زحمت این رو نداد که بخواد من رو ببینه...امروز صبح جواب دادم هنوز هم محترم و عزیزی...اما دیگه اعتماد ندارم بهت...گل فرستاد...


پ.ن: بیرون بارون میاد...از صبح بارون میاد...شما دوستم داشته باش...حتی وقتی خوب نیستم...حتی وقتی زشت و بد میشم...حتی وقتی بداخلاق و تلخ میشم...شما دوستم داشته باش....شما تا همیشه دوستم داشته باش...