خواب دیدم توی تاریکی شب و از ترس مزاحمت، با عجله کلید ماشینو از تو کیفم در آوردم و همزمان چیزی از کیفم افتاد، چون ترسیده بودم سریع ماشینو روشن کردم و از اونجا دور شدم...اما تمام راه تو فکرم میگذشت چی از کیفم افتاده، بالاخره برگشتم به همونجا، و توی تاریکی دنبال اون چیزی که از کیفم افتاده بود گشتم، بالاخره پیداش کردم...وقتی توی نور بهش نگاه کردم، دیدم سه تا کلیده...کلیدای خونه ی شما...همون کلیدایی که وقتی می رفتم راهنمایی، درست کرده بودین واسم که پشت در نمونم وقتی از مدرسه برمیگردم...نزدیک به نه ساله که همیشه مسیرم رو عوض کردم تا به خونه شما نرسم ولی امان از خواب ها...
پ.ن: فکر کرده بودم فراموش کردم...اما مگه میشه خاطرات ده سال از زندگی رو فراموش کرد؟...عزیزتر از جان...همیشه گفتم و باز هم میگم...جای شما بهشت، جای شما دور دور دور از این روزای من...اما یادت همیشه با منه، حتی اگه انکارش کنم، حتی اگه تلاش کنم که فراموش کنم...یاد شما جایی لابلای سلولای خاکستری که مستقیم وصلن به ناخودآگاهم، جا خوش کرده.
و نرم نرمک وارد ماه ژوئن میشیم...خواهرجان گفت اگه قبول نشدی چی؟ گفتم، حرفشو نزن...اصلا حرفشو نزن.
نامهربان باز به صد بهانه دنبال شروع گفتگوئه...نه غمگینم میکنه این تلاش و نه خوشحال، تنها یه کرختی و بی حسی طولانی...
و پسرجان، آخ از پسر جان...به فکر یه روانشناس حرفه ایم واسش...دعوا کرد دیروز...و تا مرز کتک زدن یکی از عموها پیش رفت...بعد از کلاس دخترا اومد بهم گفت: خاله الان میری تو دفتر، ازم بد میگن، حرفاشونو باور نکنیا...من تقصیری ندارم...چقدر بی پناهه این بچه.
پ.ن: چون به خاک اوفتم به صد خاری...تو ز خاکم به لطف برداری..این شبا...مرحم از محمد معتمدیو بشنوین.
گذرم افتاد به دانشکده به خاطر مقاله ی جدیدی که کار میکنم روش...استاد نون رو دیدم و نمیدونم از سر کدام اتفاق اینطور گفت گوی نادری رو با هم داشتیم...تمام مدت میگفت من نگران نسل شماهام...ماها بد کردیم به شماها و الان هیچ کاری از دستمون برنمیاد...افسرده این، بیکارین، با فقر دست و پنجه نرم میکنین، از سر همه ی گرفتاری ها بعضیاتون تو منجلاب افتادین یا در بدر دنبال رفتن و کندن از این مملکتین...باید میگفتم آی دکتر....بد کردین... همتون بد کردین...اما نگفتم... به جاش گفتم... خدا هست آیییی دکتر....و تا او هست این نسل سوخته را امید هست...و تا او هست این نسل سوخته به دست و پا زدن میون این باتلاق عظیم ادامه میده... گفت و گوی عجیبی بود...شروعش با دلداری دادن به من بود و پایانش با دلداری دادن من به آقای دکتر.
گفتم...نه همه چیز رو...اما گفتم چرایی رفتنم رو چهار سال پیش.
پ.ن: خرداد شروع شد...باش... نزدیک نزدیک میخواهمت آبی بی انتها.
ترجیح می دادم بنویسم که بعد از دو ماه و شش روز کاملا پاک شده ام...از او.
اما بر خلاف تمام میل و خواسته ی ذهنم، مجبورم بنویسم که بعد از دو ماه و شش روز هنوز پاک نشده ام... از او.
و امان از قلبی که درد میکنه و امان از ذهنی که نمی پذیره دیر رسیدن رو...و امان از من که این اعتراف از سخت ترین اعترافات زندگیشه... و امان از اشتباه در اوج غرور.
از پسرجان پرسیدم: خب خدا چه نعمتهایی داده بهت؟ با حالت خاص خودش فکر کردو گفت...دنیا خاله، دنیا رو بهمون داده...اما دنیا نامرده خاله...خیلی نامرده...پسر جانم افغانه...از بی هویت ترین های این سرزمین، حتی نمیدونه چند سالشه...
پ.ن: شما حواست هست؟ شما میبینی ثانیه به ثانیه این قصه رو؟ شاید به مو برسه اما پاره نمیشه...نه؟
امروز پسرجانم تماس گرفته که فردا کتاب قرآنمو بیارم خانه علم بهم درس میدی؟...و من بعد از پنهان کردن چند روز بسیار غمگین و تاریک پشت لبخندهای همیشگیم...یه لبخند از نوع واقعی می زنم. یادم باشه از پسرجانم مفصل بنویسم اینجا.
گفت: لبخندنت غنمیته...نگفتم: خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی...
پ.ن: بزرگ من...همه ی این روزها...همه ی این حجم انتظار که توی دل من و میم رخنه کرده و ذره ذره امیدمون رو می بلعه...سپردم به رحمان و رحیم بودن شما...به حق سی روز پیش رو....