امشب "وقتی نیچه گریست" رو تموم کردم...خوندنش لذت بخش بود اما مساله اینجاست که فک کردم چقدر خوندم و چقدر نفهمیدم؟چه کتابها که از برم و همه ی شکفتی از خوندنشون خلاصه میشه در همون لحظه های خوندن...نرم نرمک میپذیرم همه ی اشتباهات این دهه ی رو به پایان رو...آیا به دنبال جبران اشتباهاتم هستم؟...هنوز نمیدونم.
به خرداد که فک میکنم ترس عجیبی به جانم میوفته درست مثل همین لحظه...و این حیرانی آدمی در برابر آینده درست زمانی که تصمیمات قطعی گرفته، چقدر پیچیدست...
وقتی جای همه ی صداهای بیرون رو سکوت گرفته...
وحید رفت، رفت دنبال کار توی شهرای اطراف، پسر چهارده سالمون زود مرد شد...میم و خاله دیگه گریه کردن، من اما یخ زدم...خدا به همراهش.
گفت حیف که مومن نیستم...و حیف تر که حوصله ی درآوردن ادای مومن ها رو هم ندارم.... نگفتم چه خوب که مومن نیستی...چه خوبتر که هیچوقت باعث بیزاریم از مومن ها نمیشی.
پ.ن: دورم، خیلی دور....نزدیکتر بخواهم....مبادا گم بشم.
تصمیم گرفتم بیشتر از روزمرگی عشق بنویسم...بیشتر درهای وجودم رو باز کنم،...بیشتر بنویسم که چقدر احساساتیم و چقدر احساسات نگفته، نخ نما نشده و آبی دارم...
گفت: نه تعهد میدم و نه تعهد می خوام... کاش میشد غم توی چشم هام رو وقت شنیدن این جمله واسش پست میکردم .
پ.ن: صبری جمیل... عطا کن.
دیروز عصر تو اینستا خوندم یه پسر شونزده ساله تو محله بچه های خانه علم، یه پسر دیگه رو کشته، یهو تو دلم خالی شد و به پسرجان زنگ زدم به بهانه اینکه کلاس فرداشو یادآوری کنم...همین که گوشیو برداشتو صداشو شنیدم خیالم راحت شد، بهم گفت خاله من ظهرم بهت زنگ زدم که بگم فردا رو نمیتونم بیام خانه علم ولی جواب ندادی، یادم افتاد که ظهر یه شماره ناشناس رو گوشیم افتاده بود و جواب نداده بودم....خوشحالم که داره کم کم باهام راه میاد و از قانونای کلاس پیروی میکنه...البته از اولین قانون کلاس...امیدوارم بتونم بهش کمک کنم تا حداقل چاقوکشیو دعوا از سرش بیوفته...گرچه خیلی دور بنظرم میاد همچین روزی...
امروزم با یه روحانی تو اینستا دعوا کردم سر حق اولیه بچه ها...تمام مدتی که داشتم بحث میکردم میم جلوی چشمم بود...
پ.ن: هزار بار راهم رو کج میکنم که به شما نرسم...اما هر هزار بار این راه به شما ختم میشه...بزرگ من...ببخش این دختر لجباز رو...
توی کتابخونه محبوبم نشستم و به تنهایی عمیق سال ها بعد فکر میکنم...حرف زدن با نامهربان بی شک جواب فکرهام نیست...اما بدی ماجرا اینجاست که تنها جواب احتمالی که به ذهنم می رسه همینه....انگار باقی درها رو محکم بسته باشم و آخرین لکه ی نور باقیمونده همینه....
پ.ن: میشه دری بگشایید؟...
می دانید...ما شرقی های غمگینی هستیم
عادت کرده ایم به حیرانی و سرگردانی آرزوها و امیدهامان وسط خاور میانه ی زخمی
عادت کرده ایم به بیشمار غم های پنهان پشت لبخندهای پیدا
عادت کرده ایم به هق هق کودک افغان برای تکه ای کاغذ که نشان از هویتش داشته باشد
عادت کرده ایم به ضجه های کودک یمنی بالای جنازه ی پدر
عادت کرده ایم به نگاه مبهوت کودک سوری بعد از بمباران شهرش
هوم... ما شرقی های غمگینی هستیم که عادت کرده ایم به مساحت وسیع درد
اما انتظار عادت قشنگی نیست ...و ما از پس سالها انتظار موروثی... عادت نکرده ایم به نیامدنتان...
لطفا بیایید
و
لبخندهای عمیق ما را از خیابان های این دنیا پس بگیرید.