تو کافر دل نمی بندی....

توی آفیسم...اگه قرار باشه که تموم کنم سه ساله، پنج ماه دیگه وقت دارم تا سابمیت....نهایت سه ماه اکستنشن بگیرم میشه تا آخر 2023...دلتنگ یا دل گرفته یا غمگین...میگردم دنبال دلیل...هر چه بیشتر کند و کو میکنم کمتر می فهمم...وسط گوش دادن به تحلیل داده های دکتر تد گرانده توی یوتیوب، یهو دلم پر میکشه سمت شجریان و تو کافر دل نمیبندی...چهارده رمضانه...پسفردا تفطیلات ایستره...آسمون ابریه...ساعت چهار و نیم عصره...با همین توصیفات تصویر کنین که  از اتاق یکی از معدود آدمای حاضر دپارتمان معماری صدای شجریان میاد...همونجا که با سوز میگه جهان بس فتنه خواهد دید...


پ.ن: نگاهم به آسمونه...مثل همه ی این هفت سالی که گذشت... حواست هست که من خیلی وقته افوض امری ال ا...ام.

بیست و هشتم بهمن 1401

نشستم عکس ها رو جدا می کنم...کدوم ها رو میخوام به دیوار اتاق بزنم و کدوم ها رو بذارم توی پستوترین کنج خانه...اگه این عکس ها نبود، باور نمی کردم همه ی روزایی که گذشت...آشناییمون، اولین دیدارمون توی واتس اپ، اولین دیدارمون توی ایستگاه قطار...به هم خوردن همه چیز بعد از دیدار اول...تماس های مکرر و شنیدن صدای هق هقت...دیدار اون روز توی برلین...دیدار دو روز بعد توی فرودگاه..سفر بلژیک و دوباره به هم خوردن ارتباطمون...پیامم برای عذرخواهی، برگشتم بعد از دو ماه از  بلژیک و دیدن دوبارت توی فرودگاه... راستشو بخوای از اون روز توی برلین، مطمئن شدم آدم همیم...تو روزای بدی هم رو دیدم و شناختیم...شاید هم تو بدشانس داستان بودی که تو روزای بدم من رو دیدی...پا میشم دنبال چسب، میخوام قبل اینکه برای عکسا قاب بگیرم، بزنمشون موقت به دیوار، اون قسمت از خونه، خیلی خالیه...چی شد که میون بالا و پایین زندگی، تصمیم گرفتیم بیست روز بریم ایران؟که متعهد به هم برگردیم و با هم زندگیمونو شروع کنیم؟چی شد که همه چیز توی یک سیر خطی افتاد و قدم به قدم ار نقطه ی الف به ب و از ب تا ی را با هم رفتیم؟...دارم عکس ها رو بالا و پایین می کنم رو دیوار که حوصلم سر میره از اینکه هیچ کدوم مستقیم نیستن و همه کج روی دیوار نشستن، برمیگردم سمت تختم، روی تخت دراز میکشم و با مرور روزها، توی اینستا می چرخم، اه، لعنت به این پیج مربوط به شهرم توی ایران، همیشه آگهی فوت یه نفر رو استوری میکنه...چرا اسم همسر گرامی آقای توی آگهی فوت آشناست؟ نه...بعیده سمیه باشه، سمیه دوست دبستانم...سمیه که خوب میدوید و ریاضیش خوب بود...به نعیمه پیام میدم، راسته نعیمه؟...هوم، راسته فاطمه....با شوهر و یکی از بچه هاش بودن که تصادف کردن، دو تا بچه ی دیگه داره...گوشی رو پرت می کنم یه گوشه، عکس ها رو نگاه میکنم دوباره....تو راست میگی...زندگی خیلی کوتاهه، زندگی خیلی خیلی کوتاهه امیررضا...میرم عکسای عقدمون رو به دیوار می زنم....


برای علیرضا: خوبی؟قرار بود بگم از خودم...این از من....حالا نوبت توئه...


پ.ن: پناه ما باش...

فراز و فرود

تغییرات.....باید بترسم از تغییرات؟ دلم میخواد توکل کنم تام و تمام به بالای آسمان ها....اما روزها عجیب تلخ و خاکسترین...


علیرضا...خوبم...زندگی بالا و پایین داره...اما خوبه...تو خوبی؟


الهام تو هم بگو...

انگار اینجا محل اتصال من به دو نفر از آدمهای زندگیمه که هیچوقت بنای دیدنشون رو ندارم...اما برام عزیزن....


پ.ن: خلوت کنیم؟....

دوازده محرم بود..

نشستم توی لب لوون، دو ماه سخت رو به پایانه...روز دهم محرم فکر کردم خیلی بعیده، اما ممکنه کسی برام نذری بیاره؟بعد یه لبخندی زدم و گفتم امکان نداره، نه کسی اینجا میشناستت، نه آدم مذهبی دور و برت هست، بشین کارتو بکن بچه...دو روز بعد تنها دختر ایرانی ای که اوایل دیده بودمش و آشناییمون در حد سلام و خداحافظ بود، پیام داد کدوم لب کار میکنی؟ میخوام برات نذری بیارم...


پ.ن: بعضی ها خیلی قشنگن...هرچی تو میری اون سمتی...هر چی میری دور میشی که نگاهت نکنن تا بیشتر خجالت نکشی...باز میان دنبالت...عجیب معرفت و محبتشون در کلمه نمی گنجه...قشنگترین قسمت ماجرا اینه....تو نیستن...اما انگار خود توان....

این لحظه که آرومم...

اولش برای خاطر تنهایی ها می نوشتم....بعدتر تبدیل شده بودی به پناه...از یک جایی محض خاطر علیرضا و خواندن شعرهاش...بعد هم الهام به جمعمون اضافه شد...و یک روز طوفان ها شروع شد...یعنی قبلش طوفان نبود؟...که بود...مگه می شد زندگی بی طوفان باشه...اما انگار میل نوشتن ازم گرفته شد...افتادم توی سراشیبی زندگی...که فاطمه ی ااون مسیر رو دوست نداشتم...و نوشتن از فاطمه ای که دوستش نداشتم محال بود...


حالا کجام؟...روزهایی خودم رو دوست دارم و روزهایی نه...اما غرق غرق غرق کارم....توی کشور سومم...با عمیق رضا میانه ی راهم...گاهی دوستش دارم و گاهی فاصله ای به سال نوری بینمون احساس می کنم....گاهی حس می کنم دوستم داره و گاهی به فاصله ی سال نوری ازم دوره...چی میشه تهش؟نمی دونم...چی میشه ته زندگی فاطمه؟...نمیدونم...اما رفتن...همیشه رفتن...


پ.ن: پناهم بده...