آدم عجیب جدید

آرومم...فک میکنم تلاطم های وجودمو پشت سر گذاشتم...وقتی در جواب سوالم میشنوم که ازت خوشم میاد ولی دنبال ارتباط باهات نیستم و من در مقابل ذره ای به هم نمیریزم...یعنی آرومم....

وقتی بعد هشت سال باز برمیگرده و سعی میکنه احساساتیم کنه و من در جواب همه ی جمله هایی که قبل ترها قلبم باهاش به تپش می افتاد و احساس عاشق بودن نفس گیر بهم دست میداد یه هوم ساده میگم اون هم درست زمانی که بی اندازه تنهام...یعنی آرومم...

سی و دو سالگی با همه ی فراز و نشیب هات...دوست دارم و خوشحالم از آرامشی که بهم هدیه دادی...از پختگی و عمیق بودنی که توی وجودم حس میکنم...ممنونم ازت.

هنوزم گاهی به هم میریزم ناگهانی، این رو انکار نمیکنم، احساساتم ناگهانی و آنی فوران میکنه...اما انگشت شمار و محدود...


میرم که با تمرکز بیشتر به کارم فکر کنم...


برای شنبه میخوام برم هایکینگ...اما اینبار تنها.


پ.ن: ممنونم...

پایان قرنطینه

توی دانشگاه نشستم و از صبح در تلاشم مقالم رو شروع کنم...قرنطینه به هر سختی ای که بود تموم شد و برگشتم سر کار و درس...

بچه های گروه ساعت سه رفتن و من موندم و هوای ابری و روزهایی که ساعت شش هوا تاریک میشه....از پنجره روبرو درختای سرسبز به پاییز نشستن و خب همه ی این احوالات برای کسی که دوازده روز تو قرنطینه بوده و از عوارض کرونا براش مشکلات روحی روانی بوده، بسیار باعث گریه و غم و اندوه میشه...حقیقت اینه پشت این اندوه یه حس آراامش نشسته...دارم چرند میگم فقط میخواستم حال این لحظم رو اینجا ثبت کنم...


پ.ن: نداریم...

روز ششم

از روز چهارم برای خودم برنامه نوشتم، حداقل روزی 200 امتیاز از dou، پنج ساعت کار روی پروژه و بقیه تفریح...به غیر از قسمت تفریح روی مابقی فعلا وفادار موندم!


گ دیروز گفت متاسفم که اول ده روز قرنطینه رفتی و فقط دو روز اومدی بیرون و دوباره رفتی تو قرنطینه...فک کردم این یه سال ، بارها برام تاسف خورد:)


میم تنها دوست نزدیک اینجا یه آشوبی راه انداخت سر اینکه ممکنه ازم کرونا گرفته باشه که ترجیح دادم یه مدت تو سکوت رابطم رو پیش ببرم باهاش...وقتی تب داشتم و سردردی که احساس میکردم واقعا سرم در مرز انفجاره، نگران بودم مبادا اون رو هم مریض کرده باشم و اون از جواب دادن به من طفره می رفت! چرا عجیبیم ما آدمما اینفدر؟ بی اندازه دوست خوبی بوده واسم، بی اندازه...اما گاهی در درک کوچکترین چیزها عاجز میشه و بسیار آزاردهنده! معلومه غر میخوام بزنم در موردش زیاد؟!


دختر فکراتو جمع کن و بشین به کار کردن و کمی خودخواه باش در روابطت...فقط کمی


تنهایی عجیبیه...


پ.ن: من بد...من ناسپاس...اما...تو تنهام نذار




روز سوم از آن چهارده روز

مدرنا مدرنا که میگفتن این بود؟!...بعد از برگشتن، ده روز تو قرنطینه موندم، قبل اینکه برم دانشگاه تست دادم و تستم منفی بود، دو روز از دانشگاه رفتنم گذشته بود که شب احساس کردم خوب نیستم و فردا صبحش تستم مثبت شد!...و اینگونه وارد قرنطینه چهارده روزه شدم، تفاوتش با قبل اینه که تنهام و مریض...اما میدونم که میتونم دووم بیارم...من قوی تر از این حرفام...


هیچ چی بدتر از عذاب وجدان گرفتن برای بقیه نیست...مخصوصا برای اینگرید...آخه پیرزن پنبه ای، چرا واکسن نمیزنی....


خودخواهی آدم ها چقدر شفاف شد توی این سه روز...


پ.ن: خلوت کنیم با هم...



برگشتن...

گفت نمیتونی بگذری ازش...گفتم میدونم، میدونم، میدونم


برگشتم، یه ماه و نیم ایران بودم و چه ها که نشد، دست آخر وقتی همه کرونا گرفتن برگشتم! عجیب بود و غم انگیز که همه کرونا گرفتن به غیر از من...راست میگفتن که کرونا و پندمیک برای آدم هایی که عزیزی رو از دست دادن، هیچوقت تموم نمیشه...



پ.ن: چه قشنگین شما