بیست و هشتم بهمن 1401

نشستم عکس ها رو جدا می کنم...کدوم ها رو میخوام به دیوار اتاق بزنم و کدوم ها رو بذارم توی پستوترین کنج خانه...اگه این عکس ها نبود، باور نمی کردم همه ی روزایی که گذشت...آشناییمون، اولین دیدارمون توی واتس اپ، اولین دیدارمون توی ایستگاه قطار...به هم خوردن همه چیز بعد از دیدار اول...تماس های مکرر و شنیدن صدای هق هقت...دیدار اون روز توی برلین...دیدار دو روز بعد توی فرودگاه..سفر بلژیک و دوباره به هم خوردن ارتباطمون...پیامم برای عذرخواهی، برگشتم بعد از دو ماه از  بلژیک و دیدن دوبارت توی فرودگاه... راستشو بخوای از اون روز توی برلین، مطمئن شدم آدم همیم...تو روزای بدی هم رو دیدم و شناختیم...شاید هم تو بدشانس داستان بودی که تو روزای بدم من رو دیدی...پا میشم دنبال چسب، میخوام قبل اینکه برای عکسا قاب بگیرم، بزنمشون موقت به دیوار، اون قسمت از خونه، خیلی خالیه...چی شد که میون بالا و پایین زندگی، تصمیم گرفتیم بیست روز بریم ایران؟که متعهد به هم برگردیم و با هم زندگیمونو شروع کنیم؟چی شد که همه چیز توی یک سیر خطی افتاد و قدم به قدم ار نقطه ی الف به ب و از ب تا ی را با هم رفتیم؟...دارم عکس ها رو بالا و پایین می کنم رو دیوار که حوصلم سر میره از اینکه هیچ کدوم مستقیم نیستن و همه کج روی دیوار نشستن، برمیگردم سمت تختم، روی تخت دراز میکشم و با مرور روزها، توی اینستا می چرخم، اه، لعنت به این پیج مربوط به شهرم توی ایران، همیشه آگهی فوت یه نفر رو استوری میکنه...چرا اسم همسر گرامی آقای توی آگهی فوت آشناست؟ نه...بعیده سمیه باشه، سمیه دوست دبستانم...سمیه که خوب میدوید و ریاضیش خوب بود...به نعیمه پیام میدم، راسته نعیمه؟...هوم، راسته فاطمه....با شوهر و یکی از بچه هاش بودن که تصادف کردن، دو تا بچه ی دیگه داره...گوشی رو پرت می کنم یه گوشه، عکس ها رو نگاه میکنم دوباره....تو راست میگی...زندگی خیلی کوتاهه، زندگی خیلی خیلی کوتاهه امیررضا...میرم عکسای عقدمون رو به دیوار می زنم....


برای علیرضا: خوبی؟قرار بود بگم از خودم...این از من....حالا نوبت توئه...


پ.ن: پناه ما باش...