دوازده محرم بود..

نشستم توی لب لوون، دو ماه سخت رو به پایانه...روز دهم محرم فکر کردم خیلی بعیده، اما ممکنه کسی برام نذری بیاره؟بعد یه لبخندی زدم و گفتم امکان نداره، نه کسی اینجا میشناستت، نه آدم مذهبی دور و برت هست، بشین کارتو بکن بچه...دو روز بعد تنها دختر ایرانی ای که اوایل دیده بودمش و آشناییمون در حد سلام و خداحافظ بود، پیام داد کدوم لب کار میکنی؟ میخوام برات نذری بیارم...


پ.ن: بعضی ها خیلی قشنگن...هرچی تو میری اون سمتی...هر چی میری دور میشی که نگاهت نکنن تا بیشتر خجالت نکشی...باز میان دنبالت...عجیب معرفت و محبتشون در کلمه نمی گنجه...قشنگترین قسمت ماجرا اینه....تو نیستن...اما انگار خود توان....

این لحظه که آرومم...

اولش برای خاطر تنهایی ها می نوشتم....بعدتر تبدیل شده بودی به پناه...از یک جایی محض خاطر علیرضا و خواندن شعرهاش...بعد هم الهام به جمعمون اضافه شد...و یک روز طوفان ها شروع شد...یعنی قبلش طوفان نبود؟...که بود...مگه می شد زندگی بی طوفان باشه...اما انگار میل نوشتن ازم گرفته شد...افتادم توی سراشیبی زندگی...که فاطمه ی ااون مسیر رو دوست نداشتم...و نوشتن از فاطمه ای که دوستش نداشتم محال بود...


حالا کجام؟...روزهایی خودم رو دوست دارم و روزهایی نه...اما غرق غرق غرق کارم....توی کشور سومم...با عمیق رضا میانه ی راهم...گاهی دوستش دارم و گاهی فاصله ای به سال نوری بینمون احساس می کنم....گاهی حس می کنم دوستم داره و گاهی به فاصله ی سال نوری ازم دوره...چی میشه تهش؟نمی دونم...چی میشه ته زندگی فاطمه؟...نمیدونم...اما رفتن...همیشه رفتن...


پ.ن: پناهم بده...