کامران و غزاله یا مرتضی و فاطمه

آسمانه توی اینستا عکس از کتاب غزاله علیزاده گذاشته بود، پیام دادم که بخونمش؟ جواب مفصلی داد که ختم شد به تاییدش بر ماجرای عاشقانه شهید آوینی و غزاله علیزاده...پیشترها ازاین ماجرای عاشقانه چیزهایی شنیده بودم اما دونستن اینکه عشقی عمیق بین اون ها بوده، برای من تنها یک نشانه بود.


پ.ن: عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ؛ و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.

گاهی هم به صلح تمام می شود.

گفتم آدم خوبی هستی در عمق تفاوت...گفت با همه ی تحسینا و نقدایی که ازت کردم، با همه ی صفات خوب و بدی که ازت دیدم، شخصیت کاریزماتیکی داری که سخت میشه توصیفش کرد.


نگفتم...نگفتم که زخماتو دیدم...که خوب بمون با همه ی این زخما....که مبادا این زخما بهونه ی آزار دادن بقیه بشه.


پ.ن: میدونم اشتباه هزار بارمو تکرار کردم که با اصرار دوباره حرف زدم با نامهربان...اما این اشتباه یه مزیت داشت...که فهمیدم نامهربان اونقدرها هم نامهربان نبود.

بنظرم لابلای این همه نامردی، این ته مرد بودنه که به یه نفر بگی دوست داشتم تو یه دنیای متفاوت و خوب باهات ازدواج کنم، اما تو این دنیای فعلی اهلیت ازدواج با تو رو ندارم...هوم...مرد باشیم...همگیمون.


در حاشیه ترین پ.ن: اسکالرشیپ دوم رو هم رد شدم...میرم سراغ آپشن های بعدی....باشد که پسندم آنچه را جانان پسندد.


بلند شدن هزار باره

سکوت که میکنم، وقتایی که نمی نویسم...حتما ماجراهای زیادی داره اتفاق می افته...ماجراهای زیادی که نمیتونم هضمشون کنم، نمیتونم باورشون کنم، نمیتونم قبولشون کنم...اما مینویسم زود زود ازشون...چون نوشتن به گذشتن از این ماجراها کمک میکنه...و من نیاز شدیدی دارم به گذشتن از این ماجراها...و دوباره بلند شدن روی پاهام...


پ.ن: اونها که تو رو ندارن...چی دارن؟ چه جوری دووم میارن؟ ....خودت رو از من نگیر بیکران آبی...

به مو رسیده

ممکنه زندگی توی یکی از عمیق ترین چاله های خودش باشه...اما نمیشه عاشق لحظه های خوبش نشد که...مثلا میل بزنی به استاد آلمانیو با اینکه سعی کنی محکم بنظر بیای بگی رد شدم یکی از اسکالرشیپا رو...و از لحن ایمیلت بخونه خوب نیسی، جواب بده عزیزم من بازم برای هر اسکالرشیپ دیگه ای بخوای حمایتت میکنم، تا تهش حمایت منو داری، نگران نباش.


پ.ن: هر بار کمی مایل میشم به بریدن و از دست دادن انگیزه هام، انگار دست یکی پشت سرمه که اجازه نمیده بیفتم و بشکنم. شما خدای همه ی آدمهایی...اما خدای آدمهای دل شکسته بیشتر...

برگشته ام به تو...چون غریبی دور از وطن

میم گفت نامیدم ازت...از خدا اما نه....نشکست این جمله من رو...اما فک کردم تو هم ناامیدی از من؟ ترسیدم که ناامیدت کنم، ترس توی عمق وجودم رخنه کرد، به چه کسی پناه برم اگر روزی ازم ناامید بشی؟


پر از تردیدم، پر از شک و دودلی....ناخدای این کشتی باش. این کشتی شکسته ی در حال غرق شدن رو تنها یه ناخدا میتونه نجات بده....بگذرون من رو از این دریای طوفان.


اولین اسکالرشیپ آلمان رو رد شدم...مونده دومیش...به طور غریبی میدونم اون رو هم رد میشم، سخت بود نوشتن این جمله...خیلی سخت...اما اگه بهای این از دست دادن، داشتن تام و تمام تو، توی قلبم باشه...شکایتی نمیکنم...نه اینکه شکایتی نداشته باشم، که پر از شکایتم، اما چه کسی بهتر از من میدونه درد سهمگین نداشتن تو رو...


ناراحت بودم ازت....شانزده خرداد تولدم بود و من بدنبال نشونه ای از تو...هفده خرداد، وسط بسته بندی برای کوچه گردان میل دانشگاه اومد، توی دل شکستم گفتم این بود کادوی تولد شما؟...امروز هجده خرداده و مثل حقیقتی که تازه از زیر ابر بیرون آمده، مطمئنم این بهترین کادوی تولد بود.


پ.ن: دعا...