خداحافظ

نوشتم براش...


دختر شایدسی و دو سالگی برای خیلی از تصمیم ها دیر باشه...اما برای خداحافظی نه...دل شکستتو جمع کن و بدون هر جای دیگه ای از این دنیا هم که بودی این اتفاق می افتاد...از بعضی اتفاقات هیچ گریزی نیست. فقط اینبار دیگه برنگرد...


پ.ن: حالش خوب باشه، فقط حالش خوب باشه...سپردمش به تو....

قرار بر دوست داشتن بود...لطیف و عمیق...

نزدیک دو هفته، شاید هم سه هفته...چیزی درونم در حال متلاشی شدن بود، از بیرون اما لبخندای همیشگی رو داشتم و در حال انکار حال درون...میم سعی کرده بود با تلاش های بسیار حالم رو خوب کنه، با برنامه ها و همراهی های بسیار...اما نشد که نشد...امروز اما  مصاحبه با یک معمار خفن که انتظار نداشتم این اندازه راهنماییم کنه و پروژم رو دوست داشته باشه، حالم رو عوض کرد...یادم آورد برای چی اینجام...ممنونم که فراموشم نکردی...


گاهی میم رو چیزی بیش از دوست میبینم...به خاطر برخوردهاش و انرژی ای که میذاره...به خاطر محبتی که گاه از حد نرمال بیشتر میشه...به خاطر بعضی حرفها که از خط قرمزهای من رد میشه...شفاف باشم؟هنوز نمی دونم...چن شب پیش که از خونش برمیگشتیم و هوای اینجا ناگهانی سرد شده بود، گفت: سردته؟ گفتم اره، بارونیشو درآورد داد بهم، قبلا هم این کارو کرده بود، در ادامه هم گفت تو این وقتا پسرا سه دستن، یه سری اونا که کتشونو میدن به طرف مقابل، یه سری اونا که بی توجه میمونن و کاری نمیکنن، یه سری هم اونایی که پیام پنهان این قضیه رو میگیرن و میفهمن که باید طرف رو تو آغوش بگیرن...اما چون من میدونم تو همیشه سردته متوجهم که جز دسته سوم نیستی هیچوقت...


دارم میام ایران...پیام بدم بهش؟ عمر آدمی کوتاهه...میترسم اگه اینبار نبینمش، هیچوقت دیگه فرصت نشه برای دیدنش...امسال میشه هفت سال که ندیدمش...نمیدونم...اما آخرین بار گفت اگه قراره باز عذابم بدی نمیخوام ببینمت...من واقعا عذابش دادم؟ چرا دست از سرم برنمیداره این جمله...


پ.ن: سپردم به تو....