گم شده بودم ...در آغوشی امن

من دفعات زیادی اشتباه رفتم، دفعات زیادی با آگاهی مرتکب کلمه ای به معنای گناه شدم، حتی با سرخوشی وصف ناشدنی گناه رو مرتکب شدم...اما تنها اتفاق غریب این بود که هر بار با بی خیالی پیش خودم فکر کردم...می بخشه....رحمت و مهربانیش اونقدر هست که ببخشه...گفتن نباید اعتراف کرد، نباید جز به درگاه خودش اعتراف کرد...اما من اینجا اعتراف می کنم... شاید روزی روزگاری آدمی به حال من دچار بود... و شاید همین چند کلمه امید کوچکی در دلش روشن کرد.

دیشب جایی که احساس کردم دیگه تموم شد، اونجا که اوج ناامیدی بودم، اونجا که جمله ی "به کی میشه گفت؟...." با سرعت دیوانه واری توی ذهنم چرخ می خورد، ناگهان حس کردم کسی از جایی دستم رو گرفت،  محکم دستم رو گرفت و محکم من رو به سمت خودش کشید...


پ.ن: چقدر مهربانی تو....چقدر بزرگی تو... چقدر، چقدر، چقدر حقیرم من... من به کدام آغوش پناه برم جز آغوش امن تو...

دلتنگی خفیف دنیای مجاز

سکوتم...خیلی سکوتم و راضی ام ازین میزان سکوت...عجیبه ولی دلیل نوشتنم امشب به یادآوردن یه چیز هست.

دوست ادبیات خوانده ی نادیده...این پست صرفا ابراز دلتنگی بود برای خواندن بیتی از یک شعر توی نظرات.

آیا برای جاماندگان...جایی هست؟

ساکتی؟

_بپرس

من شبیه یه کاوشگر باستانی عمل می کنم...آروم آروم کشفت می کنم

_ بنای مخروبه هم شدم این وسط

بی ذوق... این چه حرفیه، بیشتر شبیه یه تپه ی هزار ساله ای...مرموز...پنهان


پ.ن: ناراحت نباش...کم آورده این دختر...فقط کمی کم آورده و  بی راهه میره... مبادا تنهاش بذاری

جایی میان خوف و رجاء

سرعت مساله ی مهمیه...سرعت  خارج شدن از واقعیت و وارد شدن به خیال....و سرعت خارج شدن از خیال و وارد شدن به واقعیت...این رو این روزا خیلی خوب درک می کنم...به سرعت نور می تونم از واقع خارج بشم و وارد خیال بشم... و بالعکس به جان کندن و به شماره افتادن نفس ها از خیال خارج میشم و به واقع وارد....


ز میگه تو قابلیت اعتیاد بالایی داری، همچنین میگه همه ی بدبختی ما به خاطر ژن های عزیزیه که میراث خانوادگیمونه... در مورد اعتیاد راست میگه...من به سرعت میتونم به هر چیزی معتاد بشم....در مرود ژن ها هم شاید درست بگه...بالاخره روانشناسی خونده و استعداد بالایی داره...


نامهربان، نامهربان، نامهربان....لعنت به نامهربان...


پ.ن: دست میذارم رو قلبم...لا اله الا انت....سبحانک انی کنت من الظالمین....

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

نیمه شب از خواب بیدار شده بود، زل زده بود به تنها چراغ خیابون که از پنجره ی اتاقش معلوم بود و قبل از اینکه دوباره خوابش ببره بارها و بارها این جمله از ذهنش رد شده بود ...محکم بغلم کن.


پ.ن: سپردن جان به جانان...