کاش میشد آغوشمونو پست کنیم.

 خاله میشه چند ثانیه بغلم کنی؟... این رو دختر بچه ی کرمانشاهی گفت، درست لابلای ویرانه های بعد از زلزله.

جان ندارد هر که جانانش نیست

انگار یه گوشه ای از قلبم خالی شده و همه ی این روزا تلاش میکنم اون گوشه رو پر کنم، گاهی با ذکر، گاهی با لبخند،  گاهی با اشک، گاهی با حس هایی که از قاب ها و تصویرای اطرافم می گیرم...

به طور خیلی اتفاقی کتاب حسین وارث آدم رو با "میم"خریدم و امشب شروع کردم به خوندنش، البته از قبل بخشیش رو  پی دی اف خونده بودم، اما کتاب و خط کشیدن روی کاغذ به مراتب اشتیاقم رو برای خوندن بیشتر میکنه، امروز توی کتاب فروشی حساب کردم عقب افتادم، تنها و تنها از خودم عقب افتادم، باید شروع کنم به دویدن و تلاشم رو بیشتر کنم.باید این عقب افتادن رو جبران کنم، دهه ی بیست رو به پایانه عزیزم وکارهای نکرده و تجربه های نداشته بسیار بسیار بسیار.

دفترچه ای خریدم که به گل های سفید توی زمینه سبزآبیش قسم باید یه روزی به ژاپن برم و زیر درخت گیلاس پر از شکوفه برای معشوق خیالیم توی این دفترچه بنویسم و شکایت ها از هجرش سر دهم.

راستی کسی اون بیرون هست؟ صدای منو از پشت این کلمه ها میشنوین؟ شما هم چیزی بنویسین...


_ جانا... این دخترک دو پیکر آبی رو سخت بغل کن، سخت و مغرور

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

"میم" داره میره هلند برای یه کنفرانس، من؟ به شدت دلم میخواد برم ولی نمیرم. چندین بار اصرار کرد بیا بریم با همدیگه و این راهیو که با هم شروع کردیم، با هم تمومش کنیم، و من هر بار وسوسه شدم و در نهایت بر خلاف میلم گفتم نه. میخوام دیگه منتظر استاد آلمانی نباشم، نمیتونم چند ماه منتظر بمونم ببینم گرنت میگیره یا منتظر نتایج اسکالرشیپا بمونم...باید شروع کنم  به سرچ، البته دورتموند رو هم باید روش فک کنم که چه جوابی بدم، شایدم با استادش تماس گرفتم و شرایطم رو گفتم. امروز امیدوارم، دوباره میخوام قوی و محکم بلند شم و از نو شروع کنم، حتی اگه اکسپایر آیلتسم نزدیک باشه، حتی اگه یکی از مقاله هام ریجکت شده باشه، این راه قریب به نود درصد راه زندگی منه و قرار نیست ساده از کنارش بگذرم...امید به او.


_تو میروی به سلامت سلام من برسانی

آرام باش عزیز من

قبل از هر کاری، هر فکری و هر قدمی باید مینوشتم، این روزا آهنگ whale رو گوش میدم، قبل از اینکه داستانش رو بدونم عاشقش شدم و بعد که داستانش رو شنیدم عاشق تر شدم، آهنگی که برای تنهاترین نهنگ دنیا ساخته شده...کم کم دارم میترسم از این میزان آنتی سوشال بودن، منشی استاد دورتموند جوابمو داد، گفته مدارکت رو بفرست و اینکه استاده از پروپوزالت خوشش اومده، میدونی حقیقت اینه که دیگه نه اعتماد به نفسی برام مونده، نه انگیزه و نه امیدی...چند روز پیش "ص" زنگ زده بود و من افتادم به شک...بعد از حدود یک سال افتادم به شک...حالا که دقیقا ازدواج کرده افتادم به شک و حتی در مورد مهربان هم افتادم به شک، حالا که کاملا گم و گور شده از صفحه ی زندگیم و حتی در مورد خیلی های دیگه افتادم به شک...میترسم این شک آخرش دامنم رو بگیره... و من مطمئن تر از همیشه میدونم که باید خودم بلند شم و دست این شک رو از زندگیم ببرم. نه جنگی در کاره و نه ویرانی ای...پس چرا اینقدر خستم؟

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد رو امشب تموم کردم...تنها میتونم بگم زن دیوانه ی عاشق


_ شفای درد های نگفته... قسم به مضطر هزار و سیصد و هفتاد و نه سال قبل.

ای شاه...

"الف" از رابطش گفت، من؟ شوکه ام و غمگین....نمیدونم این همه تفاوت از کجا ناشی میشه، شایدم همه ی این بیست و اندی سال رو اشتباه رفتم و اونا درست، گاهی میترسم، واقعا میترسم از رفتن، یعنی ممکنه منم روزی شبیه "الف" بشم؟


_ سپردم به تو و آبی ترین حضرت دوست که چند ماه پیش دوباره پناه بردم به رئوف بودنش...