فراز و فرود

تغییرات.....باید بترسم از تغییرات؟ دلم میخواد توکل کنم تام و تمام به بالای آسمان ها....اما روزها عجیب تلخ و خاکسترین...


علیرضا...خوبم...زندگی بالا و پایین داره...اما خوبه...تو خوبی؟


الهام تو هم بگو...

انگار اینجا محل اتصال من به دو نفر از آدمهای زندگیمه که هیچوقت بنای دیدنشون رو ندارم...اما برام عزیزن....


پ.ن: خلوت کنیم؟....

نظرات 5 + ارسال نظر
علیرضا پنج‌شنبه 1 دی 1401 ساعت 15:24

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
سعدی

رفیق که تو باشی، چطور میشه یلدا رو به یادت نبود؟

تو خیلی بی قید و شرط بامعرفتی و این هیچ ارتباطی به من نداره

علیرضا چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت 18:11

اینم فال یلدای الهامی که نمی دونم کجاست و چیکار می کنه، اما می دونم یه روزی میاد و می خونه، درست همون وقتی که باید، پیداش میشه:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد
بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

الهام...بیا ببین چه تفال قشنگی برات زده این بامعرفت

علیرضا چهارشنبه 30 آذر 1401 ساعت 18:07

به رسم تعهد هر سال، فال یلدا برای فاطمه ای که کیلومترها از من دوره و گاهی نزدیک تر از رگ گردن به من:

مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می‌افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود

دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود

ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود

هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن
ز من محروم‌تر کی سائلی بود

بر این جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود

مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

خیلی بامعرفتی...خیلی

اون یکی کامنت باشه برا وقتی که بتونم دقیق بخونمو حرف بزنم

علیرضا سه‌شنبه 22 آذر 1401 ساعت 08:50

زخم می خوریم و ترمیم می کنیم.
می افتیم و بلند می شیم.
می میریم و زنده می شیم.
و زندگی همینطور ادامه پیدا می کنه، با مبارزه.
و رشد می کنیم، گذار می کنیم به یک مرحله بالاتر، رشدی که بعد از کلی کنش و واکنش های درونی و بیرونی به دست میاد و مهمترین نکته همینه.
به نظرم میاد که دنیای درون ما و بیرون از ما لحظه ای از تحول و تکامل دیالکتیکی فارغ نیست. پس سکون ما خلاف جهت حرکت زندگیه. حوصله نداشتن هم نوعی سکونه به نظرم.
می فهمم که برای هر کسی پیش میاد، اما ترسم از طولانی و مزمن شدنشه. ترسم از اینه که جا بمونی از زندگی، همونطور که من سالها جا موندم.
قصدم نصیحت نیست، فقط نگرانم فاطمه. تو حیفی که جا بمونی، خیلی حیفی.

عزیزم!
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز!
ه.ا. سایه

حیفم؟ چرا قبول ندارم که حیفم؟بده که پرم از یه عالمه حرف منفی، و بدتر که پرم از یه عالمه حس منفی...مثل همیشه ظاهرم آرومه ها...ول کن منو، بگدریم

تو بگو، تو کجایی؟ چه میکنی؟یه جوری انگار من هیچ خبری ازت ندارم بس که مشغول بودم به خودم

علیرضا دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت 10:12

چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد
مولوی

آره، زندگی بالا و پایین داره. ولی قرار بر کم آوردن نیست.
راستش دیگه داشتم ناامید می شدم که حرفی بزنی.
البته نه، اگه ناامید می شدم که هر روز سر نمی زدم. حتما می دونستم یه چیزی میگی که صفحه رو باز می کردم.

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی

و من که فک میکردم تو حالا حالاها نمیای اینجا و بازم اومدم سر زدم...علیرضا، رفیق....چه جوری انقدر رفیق شدی؟

یه مدت طولانی حوصله ی خودمو نداشتم...نبودم...میام مینویسم از این مدت...چند تا اتفاق افتاده که باید بگم ازشون
تو هم بگو...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.