دژم یعنی یک خشمگین غمگین دلتنگ...


آبیگرام، از کجای قصه بگم؟ از اونجا که دلم همیشه خانواده میخواست؟ از اونجا که هیچ چیز زندگیمون شبیه خانواده نبود؟ از اونجا که بعد از رفتن من و خواهرک از اون خونه، بعد از این همه سال...شاید بشه بهشون گفت خانواده؟ 


در تلاشم که نیوفتم توی سرازیری غمگین شدن برای خودم...نیوفتم به یادآوری خاطرات فراموش شده...نمیخوام دیگه برم تراپی، فعلا دو هفته کنسلش کردم و فردا میخوام بگم که من نمیتونم این همه زخم باز رو با خودم جابجا کنم....


میگه یه چیزایی رو نباید به یاد آورد، همون بهتر که فراموششون کردی...اصلا برا چی میخوای تو گذشته بگردی ببینی چیا شد...چیا نشد...


پیام ها رو تایید نمیکنم فعلا


راه حل جدیدم...رفتن به کتابخونه و هدفون گذاشتن و با صدای بلند آهنگ گوش دادن و کار کردن...میگه چطوری میتونی کار کنی؟ میگم صدای فکرای تو ذهنمو خاموش می کنم...و بعد تمرکز می کنم و کار...


پ.ن: می دونم...می دونم....

جمعه که تحویل موقته...

یکی از قشنگی های تو میدونی چیه؟ که یادم میاری بخشی از مشکلاتی که تا امروز داشتم رو ...باورم نمیشه آبیگرام من همون آدم دو سال قبل باشم....دو فوریه میشه دو سال که مهاجرت کردم و چقدر فراز و نشیب داشت این دو سال و چقدر تنهایی همه رو به دوش کشیدم...خیلی چیزا رو حتی تو هم نمیدونی...خانواده و نزدیک ترین دوستام که هیچ...اما خوبه که دارمت...


گاهی نمیتونم به گامنت ها جواب بدم، ببخش علیرضا، باید سر فرصت بخونمشون و دوست ندام جواب سرسری بدم تو این روزای شلوغ...


پ.ن: ممنونم که ناامید نشدی ازم هیچوقت...

اوهوم

روز گرم تابستان کویر رفته بودیم باغ پدربزرگ...پدربزرگ سال ها پیش رفته بود و چه اندازه این باغ و قصه های پشتش غم داشت، اما شما بودی هنوز گل پنبه جانم...وسط گرمای طاقت فرسا، یه نسیم خنک گره خورد به درخت های باغ ...گفتگوی درخت ها توی اون لحظه، و نسیمی که توی اون لحظه طرب انگیز بود و شما که گفتین: این نسیم یعنی الان یه گروه از فرشته ها از آسمون رد شدن...و همین کافی بود تا حالا توی سی و دو سالگی با هر نسیم طرب انگیز، دسته دسته فرشته ها ازآسمون جلوی چشمام رد بشن... 


پ.ن: شادی های کوچک...شادی های کوچک که منجی این زمانه اند...برای همه ی آدم ها....

از معمولی ها

از سفر برگشته ام...اما خوب نشدم...تراپیستم میگه حالا حالاها خوب نمیشی، ز هم همینو میگه...ولی چند سال دیگه مگه زنده ام؟


لذت فهمیدن هنوز برات باقی مونده، پس بفهم بفهم بفهم بفهم...


پ.ن: خودت رو از من نگیر...

بعد از دوسال...اولین سفر

برلین سرد و شکنندست، دمای‌هوا منفی هفت درجست و برای‌گرفتن هر عکس دستام یخ میزنه...اما همه ی لحظاتم رو ثبت میکنم تا یادم بمونه،تا فراموش نکنم...

برلین انگار همه ی زخمهاش رو تازه نگه داشته، از دیوار برلین، تا رایشتاگ تا برج های ویرانش رو...انگار زخم هاش رو تازه نگه داشته تا فراموش نکنه، تا فراموش نشن...


برلین لبخندهامو بهم برگردوند..‌حتی‌ اگه تلخن...حتی اگه بیشتر از همیشه، دردامو پنهان می کنن...


زخم هاتو فراموش نکن فاطمه...


پ.ن: کنار دیوار قدیمی ترین دانشگاه برلین...من و شما...